شعری از مینا میرصادقی


شعری از مینا میرصادقی نویسنده : مینا میرصادقی
تاریخ ارسال :‌ 13 بهمن 94
بخش : شعر امروز ایران

روبرو

پشت سر

هر چه نگاه ﻣﻲكنم

باران پوﺷﻴﺪﻩاﻡ

و شاﺧﻪهايم  را بالا رفتي

واژگون

مثل كلاغي كه جهانم دو پاره شده است

 

نه پرده تا كنارش بزنم

جاي ﭘﻨﺠﺮﻩاﻱ در نور تند

تاريك   روي ساﻗﻪﻫﺎ  قد كشيده ست

و آسمان  خميده روي سايه  كه ندارد

اما بگو بدانم چرا انگشتم روي گورت ﻣﻲﭼﺮخد

                        بدون فاتحه

                        بدون اندوه

ديگر تا هميشه

از مرگ سفيدترند اين ﺻﺒﺢهاي لعنتي كه از در و ديوار بالا ﻣﻲروند

 

بروم كنج اتاق بنشينم خودم را هرس كنم

پنجره كه در غروب فرو رفت بايد بتواند ﺷﺐهاي مرا

شهادت دهد

اين دهان من است كه مويرگﻫﺎ را بالا ﻣﻲآورد

كه از اين روزها

يكي آمد    نشست

و هر چه برف

ريخت بر گورهايي سنگين از من و من و من

 

من...؟

جمع كلاغﻫﺎي شهر

فقط گاهي پرهايمان را رنگ كرﺩﻩايم

كاش آﺩﻡها    درخت داشتند

كاش آﺩﻡها    ميدان داشتند

 

ببين!

ما چه قدر در گلوي گرفته مان پنهانيم كه هر وقت ديوانه ﻣﻲشديم

رفتيم و

تنگ غبار خوابيديم

اما اگر طبقه ي هفتم اين بالابر  به خدا برسد، چه بايد كرد

از فرط اين ساعت

كه جهنم را پوشيده است

       و كلاغي      كه بر فرقم هنوز...

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :