شعری از مستانه رحمانی
تاریخ ارسال : 18 اردیبهشت 96
بخش : شعر امروز ایران
مايلم شروع كنم
از رختِ لكهدار تنش
سرتاسر زيباييش كه گوشهی گلدانها نشسته
و خاك میخورد
بي آنكه بدانم برای تو امروز كدام را آب دادهام
صبح ريختهام
ظهر جمع كردهام
و شب در ميانهی تنهايی چند استخان ديدهام و سالهای زياد بيداری
بگو چطور تعبير كنم؟
غبارِ بر سرانگشت؟
حجمِ ديرينِ مواجه؟
ميان ما
آن تو بود كه میرفتی؛
میآمدی
در خاطرم
در خاطرهام
دو موج بلند
همپايِ آن صدای فرانكل كه میخاند:
*"جنگل الوان و رنگارنگ به دور سرمان میچرخد و ما به يك والس قديمی و فراموششده مشغوليم"
آه
نامم را كنار نان در بشقاب میچيند.
بگو ترا صدا كنم هنگام گرسنگی
بگو ترا صدا كنم هنگام تشنگی
بگو به آن جام، دهان، تنهاییِ تن است؛
جمعيتِ تن
و اينطور
كه ماجرای نيمروز است و در اين لابهلا
پای در دندان میگذارد
در لثههايم درد میگيرد
سقف دهانم را میچسبد
و در هر بار لُختیِ آن از ياد میرود
انكار نمیكنم
در مفصلهايم ترا حمل كرده بودم
در چند مهره ايستاده بودمت.
بيا در تنِ مجددم مرور كنيم
بيا سلام سالها باش
بازگشت دو دست از معاشقه
تشريفاتِ تن
ترسِ پوستم باش
آنطور كه
شبيه است و مخدوش
پارهایست جدا مانده
تفهيمِ رگ است
و اينجا تو را اگر ببُرم
خونی بيرون نمیزند.
*بخشي از ترانه والس جدايی
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه