شعری از محمدرضا جعفری
تاریخ ارسال : 2 مهر 89
بخش : شعر امروز ایران
اول:
تا زمین
که فرزندان اش را می بلعد
از آسمان
خیری نخواهد رسید
تنها،
تخته ای مواج و
دست هایی که دخیل می کشند
شیر آب را ببند شاید،
دریا آرام شود.
دوم:
برای اعدامی های کوچک
مرگ حلقه تنگ می کند
بر گلو
قد می کشد تا طناب
آرام می شود بر چارپایه ای مضطرب
و قرص هایش را به موقع می خورد
وقت اش رسیده است
از درخت میوه بچیند
وقت اش رسیده است
بند کفش اش را ببند
یاد گرفته است ساعت را
و حالا که یاد گرفته است
می داند وقت اش رسیده است
- وقت اش رسیده است
وقت اش رسیده است
پس دمپایی اش را می پوشد
ساعت دوباره کوک می شود
کوک ِ کوک
سوم:
باران خودش را خیس می کند
ازبس که من جیغ
از بس که من داد
- لطفا بیدارم کنید
باران می داند چطور ببارد
به کسی برنخورد
من چکمه هایم را
در کودکی جا گذاشته ام که آواز می دانست
من چکمه هایم را
در آوازهای ِ – هیس کسی نشنود
در بهت دیدار پرنده
در خواب هایی جا گذاشته ام که به خاطر ندارم
من باران را در پنجره
برف را در سیمای ِ بی صدا دیده ام
و پاهایم را برهنه
در خار و گِل
به این جا کشانده ام
پا برهنه به این جا
که بهشتی ویران است!
- لطفا بیدارم کنید.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه