شعری از لیلی خالقی


شعری از لیلی خالقی نویسنده : لیلی خالقی
تاریخ ارسال :‌ 30 آذر 03
بخش : قوالب کلاسیک

 

 

بهارت سوخت! رفتی! از زمستان برنمی‌گردی!
گلِ خشکیده‌‌ی اشکم به گلدان برنمی‌گردی!

گُمت کردم تو را ای قاصدِ روزانِ بی‌ابری!
تو دیگر از کویرت سویِ باران بر‌نمی‌گردی

هبوطِ قطره‌ی اشکی که با هم‌دستی تقدیر،
به چشمانِ گناه‌آلودِ انسان بر‌نمی‌گردی!

به مویت می‌خورم سوگنداگر کفر است آزادی،
تو کفرِ مطلقی هرگز به ایمان برنمی‌گردی

زنم مثلِ تو، اما برخلافِ من تو از وحشت-
هراسان پر زدی، رفتی؛ هراسان برنمی‌گردی

فروغِ چشم‌های من! سکوتِ من! صدای من!
اسیرِ فصلِ سرمایی؛ به عصیان برنمی‌گردی!

فدای بارشِ اشکت! فدای جنبشِ آهت!
به آغوشِ بلاخیزِ خیابان بر‌نمی‌گردی؟

پریدی تا رها باشی اگرچه در هوایِ مرگ؛
تو از آزادی‌ات هرگز به ایران بر‌نمی‌گردی!
 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :