شعری از لیلا مشفق
تاریخ ارسال : 2 مهر 89
بخش : شعر امروز ایران
مي خواهم با اين كلمات بريزم به سطرهائي كه دارند با من
تا آسماني كه اصلا خبري نيست ، بالا مي آيند.
( اينجا كسي خيال مردن ندارد...
من اشتباهي سر در نمي آورم از اينجا!)
روزهائي كه خيال مي كنم زير پوستم كرمي خزيده ، راه مي رود
فين مي كنم ،
مغزم بپاشد به طمع ماهياني كه صيد نشده ، كوسه مي خورند
من از دماغ فيلي آمده ام كه نمي خواهم مادرم باشد ...
( آه ، فيلم هاي هندي كشدار! )
حتي اگر رگ گردنم پاي سكوي همين حمام شق شود...
از پينه ي زانويم نپرس دلاك!
خشك نمي شود سر آستينم از اتهام وارده
كه وارد نيست لنگ به كمر كدام بي گناه بسته
اشك هايش را پاك كند؟
چشمم كور و دندم نرم و سرم ... زياده حرفي نيست!
جز وسوسه ي ديداري باري به هر جهت
كه بسيار « ملولم و انسانم آرزوست »
آدم . . .
اينجا . . .
تنها . . .
بازار روز زير پاي مادران، از دست زنان دستفروش مي رود
داد مي زنم : آي سيب گلاب به قيمت بوي بهشت ...
آتيش زدم به مالم!
شعله مي گيرم زير پنجره اي كه بدر قه ات مي كرد.
از دامنم ببـُر و به وقتم بكش!
پوشش مناسبي براي اين ساعت مي خواهد... به ايستگاه برسم.
وقتي هر شب ستاره اي به آغوش مي كشم
كه از گوشي ام قد گرفت.
و راه به شکم جاده ای دادم تا در صفحه دیگر روزنامه بريزد ... ـ ريخت.
مترو يعني هر روز دور و نزديك از جلوي پاي هم رد مي شويم:
سلام. مثلا شما عينك قديمي من نيستيد ـــ خب، نباشيم!
قبول دارم پا ، پاي تو
اما مي خواهم پاشنه ي اين كفش را در آورم
اين را به چادرم گفتم كه بادي گارد من است
وقتي همه آمدند / آمدم.
براي رسيدن ، تمام استخوان ها را جمع كن!
اصلا من حريف سگ هاي اين آبادي ام.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه