شعری از فریاد شیری
تاریخ ارسال : 29 شهریور 98
بخش : شعر امروز ایران
سیروان، خاموش!
نه! بر نمیگردد
پشت سرش سنگ انداختهاند
حتی اگر نقشه را وارونه بگیری
به سرنوشتِ تو پشت میکند
انگار زندگی را به تبعید میبرد
هر چه بوده و هست خواهد بود برایش
همه را همانطور که هست به خاطر میآورد
آدمها را عریان
درختان را تابوت
و باد، بادِ مهاجر
خبرچینی که عاشقِ بوی خون است!
خاکستر و نمک را باد برمیدارد
تا «دجله» با طعم رطب
اسرار شیرین فاش کند:
حقن، حقن، حقن ...
پیش از آن که از دهان افتد
ترسِ «شبلی» بوریای تنِ یاران
و کودکانِ «بغداد»
بیسر از مادرزاده میشوند.
همه را به خاطر میسپارد
همه را همان طور که بوده!
سر به «سیروان» سپرده قلندر
هوای «حیرانی» دارد «هورامان»
و کعبه از سیاه درآمده سبزِ سبز
زائران شیمیایی را شفا میدهد
جلوتر که میرود
فراموشی ادامهاش میشود تا ... ایست!
سرباز آمریکایی
خونِ شَتَک بسته بر ویرانههای «کربلا» را
به «مسیح» نشان میدهد
و مردی با دست روی نقشهی «خاورمیانه»
قسم یاد میکند: اینجا را گورستانی آباد میسازیم!
همه را به خاطر میآورد
همه را همان طور که هست
بیشناسنامه، بیپاسپورت
هر کس همان طور که دلش میخواهد صدایش میزند
برنمیگردد اما
دشنامها را به خاطر میآورد
تهمت و ناسزا را
و چرک و غبار تنِ سربازانِ عَزَب
که از خوابهای حرام برمیگردند
همه را به خاطر میسپارد
همه را همان طور که میشود!
ببر این آتش را با خود ببر
ببر این گهواره را با خود ببر
ببر این آسمان را ببر
ببر این خوابهای پریشان را ببر
کودک صدایش میزند:
برگرد! سیب مرا کجا میبری؟
برنمیگردد اما
سیب را میبرد به خواب دختران عرب
تا زنده به گورش کنند
و پلاکِ «یونس» را برای پری دریایی
تا در کتابهای مقدس بینام و نشان نماند
همه را به خاطر دارد
همه را همان طور که خواهد بود
بیراهه میرود برنمیگردد
به بنبست میرسد برنمیگردد
ـ «سیروان» خاموش!
بیصدا از زیر پل عبور میکند
و درختان بلوط روزهی سکوت میگیرند
پرندگان سکوت!
قلندران سکوت!
تنبورها سکوت!
تفنگها سکوت!
وقتی همه در خوابند
بیدار است او
فکر میکند به اسبها که از باد جلوترند
به درختان که خلاف باد در حرکتند
به کوهها دیوانههای زنجیری
و آسمان که انگار هرگز وجود نداشته!
همه را به خاطر میآورد
همه را همان طور که ای کاش بود/ باشد/ هست/ خواهد بود
نه! نقشه را وارونه باید گرفت
تا پرچمها جابجا شوند
و مرزها، گلولهها
و بمبها در آب بریزند
کودکان از پناهگاهها بیرون بیایند
پشتِ سر هواپیماهای جنگی سنگ پرت کنند
و مادران داغدار
خوابهای خوفناک را در آب بریزند
و گوشهی سربندهای سیاهشان را
گره بزنند به «سیروان»
شاید سربازان حافظِ صلح
هنگام کشیدن صلیب بر سینه
به خاطر آورند
«مسیح» فراموش کرده بود
سیب را برای کودک
و دستهایش را هنگام وضو
پس بگیرد از آب!
نه! نقشه را به آب باید سپرد
برنمیگردد...
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه