شعری از فرزانه قوامی


شعری از فرزانه قوامی نویسنده : فرزانه قوامی
تاریخ ارسال :‌ 27 شهریور 94
بخش : شعر امروز ایران

پژواک

به کوه های مجاور رفتیم برای عشق بازی

حرفی نبود از گلوله

پژواک بود ریخته در گلوی صخره ها

لبخندی در فتح المبین و غنیمت پوستی نازک

به چشم هایم نگاه کن که از سوگ شن بر می گشت

 

دلم حمله ای مسلحانه می خواست

کشتار در اردوگاهی ناشناس

هزار قتل عام بی گناه

به دست هایم نگاه کن که از نوازش خون برمی گشت

 

چهارده بهار از روبندم گذشته

در لباس های تو بوی باروت می دهم

فشنگ می خواستند

 ذبح خردسالان تاریخچه ای مقدس داشت

نزدیک شهری مرزی

روبه روی پاسگاهی مخروبه

مریض می آورند

شفا   قانون    شفا

صلیب های سرخ می آورند

یهودا فرارکن!

خونت را می گیرند

آلوده     انگل    آزمایشگاه

تخت روان می آورند

به لب هایم نگاه کن که از بوسه ای نا امن بر می گشت

شلیک به آغوش تو!

بی سرنشین منفجر خواهم شد

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :