شعری از فرزاد پاکزاد افشار

تاریخ ارسال : 2 مهر 89
بخش : شعر امروز ایران
آينه ی ليلی
آن روز
آینه بودم ،
شکستنی
گندم بهانه بود
باور ندارم ،
از چشم تو
آینه
یک اتفاق ساده بود
که افتاد
در این هبوط ،
هی مسخ می شوم :
از تو به خودم
از خودم به آه
از آه به آهو
از آهو ...
لیلی !
لااقل فردا
روی قبرم بنویس :
این گرگ
آینه ام بود
زمین افتاد
شکست و
درید
قبيله ی من
این روزها
پنجره ای غبار آلود
آینه وار
تصویر بود و نبودم را
قاب کرده است
پشت آینه
قبیله ام را
- قبله ام را -
گم کرده ام
کاش باران
با هق هقم
روی شیشه می رقصید
کوچه به کوچه می آمد
عکس مرا می شست
قبیله ام را
در قاب پنجره می کاشت
" قبیله ی من
خوب و صمیمی .... "
لینک کوتاه : |
