شعری از فدروس ساروی


شعری از فدروس ساروی نویسنده : فدروس ساروی
تاریخ ارسال :‌ 2 مهر 89
بخش : شعر امروز ایران

مناره های شهر خیلی پیش از این ها جنبیدند سرکار ... دست خودشان که نیست ... دست اجنبی تا دسته توی دسته کارد فرو کرد ... یک دسته شدند توی شهر ... ها و ها میخندند به ریش همشهری ها و یک عده توی ده ده/تا ده/تا راه افتادن که مثلن اعلان حکومت نظمیه ... این ها؛ یعنی همان ها که جواد به آدم ابولحشر رفرنس داده است ...

 

آقایان ... تیرداد نصری مرد ... می فهمید ؟ حالا خاک بر سر رعیتی که اربابش را گذاشت به حساب توده ی انبوه ریش ریش های ریشه های درخت گز که پای منار جنبون اصفهون گندش نصف جهون رو برداشته ...

 

و من نشستم رو به روی دختری که همه ی سهمم از اجتماع سلولی توده های متراکم جرم وجودش جرمی بود که فقط به پای من نوشته شد ... سایه ات نصیب مردم ... میوه هاتم که می شن نصیب هر خم ...

 

یک ورقه ی لایه لایه ی خمیر برداشتم و کاردک کشیدم کف دست چپم ... به چپم ... و سرمای ایزولیه ای پیچید لای سلسله ی اعصابم/ این ها را یک فالانژ از خدا بی خبر ریخت توی قابلمه ی روحی له الفدا و هی هم زد ... هی هم زد ... هی هم زد ... گیرم از این بخار تو به تو توبه ی تو مرگه گرگه ... گرگه ... گرگه ...

 

اپیزود بعدی رو به سلامتی سگ می زنیم بالا با اجازه ی بذرافشان به کوری یک کرور آدمی که توی صف از پای ساعت تا لای پای ساعت می لولند ... آتشکده های یزد ... آتشکده های یزد ... آتشکده های یزد ... زرتشت مریض است آقایان یکی یک قاشق مرکوکرم یا همان دوا گلی خودش را بکُند توی حلق این مردک بزرگ که بزرگ شده درست به اندازه ی دور کلفتی گردن کلفت خودتان ... آقایان ... من ... با شما هستم اما ... از شما نیستم/ شعار بی شرمانه ی شهر ش/ده این ...

 

توی صف بود حالا ... دستم تا دسته توی دست یک نفر یکدسته را کارد کردم توی چشم هایش و به کانگورو چیزمیز تعارف کرد ... خوردم و خمیرم نالوتی ... ببینم : من درست توی جفت چشات زدم بیرون از هر حدقه ای که فکرش را بکنی ... آخ ... آخ ... آخه تو منو به چی فروختی نالوتی ... من کم ... من گه ... من که بی همه چیز این که نه همه ی ماجرا ها ... ها ها بخند ... به ریش من و تمام سکته های متنی که به خاطر تو کردم /بخند ... بعد پرت شد ... از بالا بلندی به بلندای سرزمین سی چهل تا مرغ و خروس ... ای گه بباره به قبر هرچی لک و لک و اردک و غاز از قاضی بی خبر ... از سرنوشت من توی دست یک نفر داره تا دسته سوت می زنه داور ... ببین :

 

خرم آن روز که از این ده ویران رفت پالونش و جا گذاشت خلایق ... باور کنید ... این باورهای عامیانه از رمان های چامسکی و چایکوفسکی و چایچی خودمان و چی چی چی های چیچیز میچیز گرفته تا خرافات ابله ی صورتک زده - جا مانده توی دفتر های نقاشی دوران کودکی .... ای از خدا بی خبر ... ای از خدا بی خبر ... خبر خبر که توی شهرمان یک نفر را به دار دادار ابدی کشیدند و دار دار دارند می بافند توی جفت چشم ها ... آخ ... آخ ... آخه لعتنی این حرفا که من هی پشت شان با مضمون های اجتماعی قایم شده ام به کنار ... آخه تو ... آخ آخ آخ .... تو چرا با من این کار و کردی ؟ من که با صد و هشتاد درجه اعتماد به تو پشت کردم [آخه از پشت ؟ تا دسته ؟؟ آخ آخ دستم ... دستم ... آخ دستم ... لای خاطره ها جا موندم و رنگ/رگه ای از رنگ زنده ی سبز پاشید روی دو ورق که کتاب که جمع شد قرار شد روی هم قرار بگیرند تا ...

 

پا نوشت : من این متن را به اسم/رسم فردوسی پاک باز/نهاد/باز و مطابق اصل اول قانون اسباب و اساسیه های جا مونده توی  سمساری های شهر ساری اعلام می کنم ... حرفیه ؟

 

نکته : سوزن تو لحاف نمی رفت خربزه لای پای هرزش می نشست ...

 

این : تی قربون

 

اون : می قربان

 

درس از تاریخ : آخرین بار باری بود که بار کردند پشت خر ملا و فرستادنش تو گور صاحب صاحب نظرش ...

 

آرزو : چشمت به جمال مبارک من هی خاموش و روشن بشه ایشالاه و الاجمعین ...

 

حشمت جاوید : کس و کار حضرت آدم خل بود ...

 

اندرز مخجره : سینه بمال بمال درد است ای دریخا مرخمی سرخمی کره خری .

 

من : فدرس ساروی هستم 84 ساله از ساری با اجازه ی همه بزرگترها بله و بلا و همه ی برو بچه های خوب سه شنبه ساری مخصوصن رامین عظیمی و نور امپکت و این بساط ها و همچنین آتش نشانی همیشه در صحنه ی قبرستان ملا مجدالدین و خصوصن جواد اکبری و جلوه های ویجه اش و قاصدک که در پشت صحنه برای رزمندگان الویه ساندویچ می کند و شعر کمپوت می کنه و خودم که به اسم و رسم فردوسی پاک باز به عشق صنتوخ عقب راد و در پایان از استاد عزیزم رجب بذرافشان عزیز ... شکن شکن ...

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :