شعری از علیرضا فراهانی
تاریخ ارسال : 5 اردیبهشت 99
بخش : شعر امروز ایران
شهر به هم ریخته بود
گفته بودیم
شهر به هم ریخته است
شهر به هم میخورد
شهرها در هم خواهند رفت
و موعود امروزی بود
که در فراموشی است
در خاموشی...
ترس
از آدمهایی که این روزها به هم میرسند
میترسد
و این مدام تن زمین را میلرزاند
مدام زبانش را باز میکند
مدام دهانم را...
میترسم دهانم را ببندم
چشمانم را باز کنم
و دیگربار فاجعه...
پس تکرار میکنیم
شهر به هم خورده بود
و ما این را بارها گفته بودیم!
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه