شعری از علیرضا نوری


شعری از علیرضا نوری نویسنده : علیرضا نوری
تاریخ ارسال :‌ 18 آذر 96
بخش : شعر امروز ایران

نعش اسب را کشیده بود روی پوست
و قصد داشت دو تکه ابر را جای قلب بچپاند کنج سینه سمت راست
باد را گفته بود خواهر
به درختان به چشم مادر نگاه می‌کرد
به هر درختی که می‌رسید بغل می‌کرد و می‌بوسید و خداحافظی
تکه تکه باد را برده بود خانه‌ی بخت
و باد چه سرنوشت کذابی بود
در لابه‌لای نوشته‌هام گشتم ردی از ناخن‌های تو را بکشم روی صورت تاریکی
کلمات رفته بودند انفرادی
هیچ صدایی از برگ‌ها برنخاست
و ما را در کوه آهک دفن کردند
من عاشق سیمین بودم و دست‌هایش را دیده بودم که لحظه‌ی آخر کشیده بود روی گونه‌ی سهراب
و آن باد بی‌نیازی را وزانده بودند توی صورت کذاب و گفته بودند دهانت را ببند عوضی
و سهراب دستش را از آرنج از تنش درآورده بود و دست را فرو کرده بود در دهان خورشید
آدمی که محصول رعد و برق است کی کلمات را ترک می‌کند و انتقامش را از هوا می‌گیرد
اسبِ روی پوست دارد توی رگ‌ها می‌دود
و آن خیابان که عاشقش بودیم
ذکری جمیل بود
دعوت کنید به عذابی اليم
به خانقاهی در نیشابور
به روح پر فتوح باد
از کوه آهک چکاوکانی پرکشیدند
انا طیرا ابابیل
انا طیرا ابابیل
و شوق پریدن چنان بود که علی تپه‌ای هر صبح تا قبل از ده سه‌ بار پریده بود توی فضا و کشف کرده بود آدم اگر بخواهد می‌تواند تمام کرات را با یک سرنگ و سه قطره در طرفه‌العینی چنان بپیماید که همه‌ی عارفان تذکره در هفتصد سال هرگز. مادر علی قبل از علی پریده بود پنجاه سال تمام و هم او بود که کاشف سیارات جدیدی بود که بعدها فروید را کشف کرد. رنگ نارنجی کرات علی و مادرش را چنان مجنون کرده بود که یک شب هر دو با هم تصمیم گرفتند به دنیا نه بگویند و بروند زیر زمین و آن‌جا حکومت کنند. علی اول مادرش را و بعد خودش را و قبل از آن زنگ زده بود به اژدر و او را وارث سرنگ در سیلو کرده بود. اژدر و علی و مادرش در یک لحظه تف کردند به چهره وقیح هستی و هستی را با هستی‌اش ترک کردند.
گزارش پزشک قانونی و آگاهی: فردی به نام علی معروف به علی تپه‌ای در منطقه‌ی سیلو با کارد آشپزخانه اول رگ مادر و بعد خودش را می‌زند. همزمان در این ساعت شش لات و معتاد در سیلو خودکشی می‌کنند .فردای همان روز سه لات دیگر با هم خود را در باغ‌های مزدقینه حلق‌آویز می‌کنند.
انا طیرا ابابیل
انا طیرا ابابیل
دیدی آن ظهر کذاب چیزی جز پایین‌آمدن از پله نبود
دیدی باران بر جنازه‌ی پوینده چه ناز می‌بارید
و چکاوکانی فسفری در دل سیمرغ فرو رفتند و او را به فنل فتالئین ارغوانی بدل کردند
خدایا این قلیل توسلات را از ما بپذیر
خدایا به ما عمری چنان ده که ببینیم نرده‌های دانشگاه چه عاقبت خوشی داشتند
پسرم سهراب
پسرم سهراب
و گونه‌های سرخت در مرز توران خار مغيلان، خار مغيلان
دیدی کلمات را روی اجاق که می‌گیری سوختن چه رنگ خوشی دارد
دیدی پنجره پیغمبری بود که مبعوث نشد
دیدی من چه‌قدر از اندام هدیه تهرانی خوشم می‌آید
دیدی زنان چشم‌آبی یک‌ روز هم از عمرشان مانده باشد ترکت می‌کنند
باران بر جنازه‌ی پوینده نرم نرم نرم نرم نرم نرم نرم نرم نرم نرم می‌بارید
و زمین خون‌گونه می‌کرد

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :