شعری از علیرضا میرزایی

تاریخ ارسال : 30 آذر 03
بخش : قوالب کلاسیک
این جهانی که به چشمانِ تو بخشید مرا
باز هم کرده به رویای تو تبعید مرا
دورم از معجزه ی دست مسیحاییِ تو
در پناهِ بغلت ، مرگ نمی دید مرا
نرسیدم به تو ای ماه و ندارم گله ای
زده سوزانده اگر تابش خورشید مرا
بیخیالِ همه ، درگیر خودم می مانم
آنکه باید بپسندد نپسندید مرا
ابر بود آمد و با صاعقه زخمم زد و رفت
باد بود از بغلم رد شد و نشنید مرا
من همان خط بد نسخه ی دکتر بودم
همه خواندند و کسی هیچ نفهمید مرا
لینک کوتاه : |
