شعری از علیرضا راهب
تاریخ ارسال : 2 مهر 89
بخش : شعر امروز ایران
يک زندگي خوب
تغذيه و مطالعه
يک زندگي خوب
ما غذا را با غصههاي تمام جهان
ميخوريم و سير ميشويم
صبحانه با گزارش جنون گاوي
ناهار
با آگهي حراج و مزايده
يک لقمه
بعد يک ليوان
نفت خام درياي شمال
بشکهاي 35 دلار
ما سفره نداريم
روي روزنامه غذا ميخوريم
دلقک
پدر بارها گفته بود
که غربت
از پشت همين ديوار آغاز ميشود
و اتوبوس پس از خوابي عميق
مرا در شهري غريبه پياده کرده است
غربت و تنهايي عميق ميشود
آرزو ميکنم اي کاش
اين گربه زبان ما را ميدانست.
اين احساس شبانهي دلقک خسته است
وقتي همه رفتهاند،
نزد آينه در دليجان تنهايياش
رنگ خندههاي تماشاگران را
از چهرهاش پاک ميکند
دهانش کوچک ميشود
آه!
ديگر هيچکس او را بدون اين رنگها
نخواهد شناخت
يک غريبه هم هست
که پايين و بالاي شعرها را قدم ميزند
رهايش کنيد
او ديوانه است
او در يکي از شعرهاي من
تخته سنگ بزرگي را سر دست گرفته بود
و فرياد ميزد:
اين تنديس همان پيامبري است که تا ميخنديد
خرمالوها روي شاخهها ميرسيدند!
يک شهر تماشاگر به او ميخندد
تنهايي و غربت سخت عميق ميشود
اي کاش آسمان بودم
حتي اگر تنها يک پرنده در من پر ميزد
مردها ميآيند
و تو نگاه ميکني،
مرد اول کلاهش را برميدارد
نه براي آنکه خرگوشي از آن بيرون بياورد
مرد اول کلاهش را برميدارد و ميگويد:
من خاطرهي ناپلئون بناپارت هستم
و به مترسک روبهرويش شليک ميکند!
مرد دوم کلاهش را برميدارد و ميگويد:
من خاطرهي تزار هستم
او هم آتش ميکند!
مرد سوم کلاهش را برميدارد و ميگويد:
من خاطره اميليانو زاپاتا هستم
او هم آتش ميشود،
حال ديگر تنها تو ماندهاي
همه تو را نگاه ميکنند
کلاهم را برميدارم
و به ياد ميآورم
خاطرهي مردي هستم که سالها
با دستهاي خالي
از اين همه حلقهي آتش عبور کرده است
ميخندم
خرمالوها روي شاخهها رسيدهاند
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه