شعری از علی مرتضوی فومنی
تاریخ ارسال : 16 آبان 95
بخش : قوالب کلاسیک
«مرغابـی»
چون قایقی طِی میکنم هر روز
من طول و عرضِ رودِ مردم را
دَرمیکِشَم پیمانه پیمانه
تلخیِ شیرینکارِ این خُم را
سودای اقیانوس با من نَه
با آبگیرِ کوچکی شادم
هرچند بیآنکه بخواهم من
با شاخِ هر گاوی درافتادم
یک درّه و میپیچدَش در جان:
«سیسالگی» بادیست پاییزی
ابری تو و پیداست میباری
برگی تو و پیداست میریزی
یک صخره و بسیار پروانه
در تار و پود خستهی جانَش
آتشفشانِ کهنهای انگار
میمیرد و پیداست پنهانَش
یک باد با بالَش موافق نیست
گُم میکند پیوسته راهَش را
زیباترین مرغابیِ مرداب
قِی میکند خونِ سیاهَش را
بیهوده میخواند مرا چشمَش
من سوی دریاها نمیرانَم
مرگ است تقدیرم به توفانی
رسمِ شنا را چون نمیدانم.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه