شعری از علی فتحی مقدم
تاریخ ارسال : 29 شهریور 98
بخش : شعر امروز ایران
دیدم به اسارت بردند
کلاغهای چشم تو را
که پیش از این خریدهاند در موصل
دیدم گورم را کندند
چون دلی که در لازقیه به اجبار رفت
هیهات نیامد او که چشم ایزدیاش
لا الله الی الله و
شعلههای آبی بسترش
میل به خنکا را انکار بود
نیامد و
برنمیآمد از گروگان نیز
به تکههای جداگانه در بستههای سرب
گفتم ای تلخ از محلهی ما بیزار
بعد از سقوط خنده توی دامن لیلا چه میکنی؟
غرید و انگار به فارسی مسلط باشد
صدا زد:
از رویات بردارم؟
غافل از اینکه دست و دلش رفته بود آن زیر
آنجا که کلاغها نشسته بودند
و نشت ناگهانی خون از درز گلو
قلبش را
در شکاف دستهایش پنهان میکرد
هیهات بود
کلاغهای چشم تو را دیدن
که می بردند و
فقط صدا میشنوی که از روسری برمیخاست
اُمی اُمی اُمی...
ای گیاه بینایی که ندارمات
تو را کجا میتوان یافت؟
بذر تو کجاست بکارمش ضلع جنوبی چشمام
بروم به گشودن بخت و
بیرون کشیدن ملال رنگهایی که در آستانهی کندن دل از هر چه؟
بذر تو کجاست
تا صدای آنطرف خواب را
از پشت خاکریز بردارم
بریزم آنجا که میگویند :
عسل به تابناکی ژلوفن ندیدهاند هرگز
و لشکر کفر
خود را به این بند از شعر قانع است آنجا
کشتارگاه اعصاب و
عضو دستنشاندهی تخیل باشی
و این شوق مازوخیسم
دلت را به آشوب نکشد؟َ
نبری از زیر زبان مورچهای چادر مشکی
طعم خاک و
رنگ شادِ دامن چین گشوده به وقت ملال؟
نه، ای گیاه جنگزده!
ای تو را فرضن علاج شکستن قولنج در قوس قزح
او که تو را در اسارت خود میبیند،
نابیناست!
زیرا بهقدر کافی با خود خوابیده تا بهیاد نیاورد
آغوش سبز تو و زبان مخیل شعر
مرحمی بر تنهایی سالخوردهاش نخواهد بود
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه