شعری از عاطفه عمادلو


شعری از عاطفه عمادلو نویسنده : عاطفه عمادلو
تاریخ ارسال :‌ 2 مهر 89
بخش : شعر امروز ایران

جغرافيا

پيراهن من است

وقتي

امپراطور هاي مغرور

روي چين هاي دامنم ديوار مي کشند

نيامدنت را باد توي پيراهنم انداخته

بادبان ها بلند مي شوند

دزدان دريايي" دريا"را مي دزدند

پليس سوت مي کشد



پليس سوت کشيد و لبش خيابان شد

تمام کوچه پر از رد پاي آژان شد

و قهوه چي ي محل غرق در خيال خودش

سوار باد شد و ناخداي فنجان شد



پليس سوت زد و از لبش خيابان ريخت

و توي جيب زمين قطره قطره باران ريخت

خدا به هييت يک قهوه چي پير شد و

براي مشتري اش ميله ميله زندان ريخت



لب پر زده فنجانم

کج مي شود

مثل روز...

... خم شد و پشت پنجره مرد

زير ِ کفش ِ سياه ِ رهگذران

گم شدم پشت ميله هاي قفس

جامه ي راه راه رهگذرزان

قارقار کلاغ هاي گذر

خنده ي قاه قاه رهگذران



پرنده هاي صدا

توي آسمان حنجره ام تير مي خورند

به ابر هاي جهان نامه پيوست مي کنم

احتراما ً

به قهوه چي ي محل:

اسلامشهر،نمازش قضا شد ــ

روي سفره ي آفريقاــ

شربت سياه سرفه حراج مي کنم

استوا

نخ کش پيراهن من است

پيراهنم پير شده

مي خواهم برهنه باشم

تمام.


 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :
 

ارسال شده توسط : پیردانشمند - آدرس اینترنتی : http://jadeh-khaki.blogfa.com

آنجا که برای چین پیراهنت دیوار میکشند
قهوه چی داستان چه می گوید ...................... سلام