شعری از عاطفه انتظامی


شعری از عاطفه انتظامی نویسنده : عاطفه انتظامی
تاریخ ارسال :‌ 1 مرداد 00
بخش : شعر امروز ایران

 

به قدرِ کفایت از شعاع‌های تو برداشته‌ام
به تدریج که صیقلِ آینه
 تاب می‌دهد انعکاسِ تو را
در رسوبِ اجزایم

از سکسکه‌ی پلک‌هام
وقتی تاریکی
 یک‌درمیان ورق می‌خورد
می‌پرانی‌ام به شمایلت
و نگاه در رجوع از طبیعتِ تو تأخیر می‌کند

شطح از جنون
به سبقت اشاره بُرد
چهره می‌ریخت صدا
در عبارتِ تقلید
دیوانه در هجا
دیوانه در سیمای نامِ تو گیج می‌خورَد

تو کیستی
که گریخته بودم
 از طاقتِ پوسیده‌ات
گریخته بودم
که لبم طعمِ فراموشی داشت
جسم نیستی
که چاره به تسلیم کنم
در انکسارِ اضلاعت
بسطِ روحی
که هوشیاری‌ام را بیمار می‌کنی
و من آن لحظه‌ی تسکینم
که در انقضای تو
حافظه خط می‌بُرد به پیشانی‌ام

از دهانِ تو
بوسه شیهه است
بوسه مسلخ است
از دهانِ تو که به عبث
حقِ تازیانه را معدوم می‌کند

آن‌جا که مصاحبتِ تنت
در ضیافتِ باد
تا احتضارِ جناقِ گردنم
وزیدن گرفت
چشم چرخاندم در ارتفاعت
و اندیشه‌ی لمس
با تمامِ خونم
بالا رفت

انشعاب رگ‌هات تنیده در پوست
که ریشه از خیال نَم نمی‌برَد
به فتحِ شطِ خشک
بی آن‌که سبابه در خون زند
وقتی بال
طرحِ انگشت را بی‌تابِ پریدن می‌کرد
می‌ریخت جنون
رطوبتِ آستانه‌ات را
در شامّه‌ی زمان
و در آن ورطه‌ی نامرئی
که تحریکِ نطفه‌های تو در اندامِ لحظه نشست

 چنان غلیظم
که لخته‌های تو را به تن دارم
از فقدانی که دست‌های تو بود
که قصد از دهان به دست می‌رسد
و هنوز آن منم
که فواره می‌کند
رفتارِ بلندِ ساعد و مُشتِ بعید را

دهان بریزم
که طعم از گلو بالا بیاورم
مست بپاشم
 که واژه از دهان گریخته باشد
ببینی‌ام
آن‌که می‌آشوبد منم
در بازتابِ آینه‌ات
که جثه‌اش از تن گذشت
هر بار که حدِ تکثیر
پُشتِ نازکِ پلک را خسته باشد

اینک
 با من بگو
در احاطه‌ی تو
آن حضورِ جهنده از تراکمِ خون
مرگ را برمی‌دارد ؟

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :