شعری از عادل اعظمی


شعری از عادل اعظمی نویسنده : عادل اعظمی
تاریخ ارسال :‌ 27 آذر 94
بخش : شعر امروز ایران

ترانه های چاهی

……………..

…………………………

بغل همين چشمها خاك ام كن!

رهگذرها لب گاز بگيرند

و ترانه هاى چاهی

 گازش را بچسبانند/ ويغش زنده شود روی گونه‌هام

ببينم تو با تاريك راه بروى

به تاریك تنه بزنى

بالا بیاوری

معشوقه های احمق را

توى صورت نادانش

 نيمِ شهر از هم

بيفتند.

 

به كدام دست سپردی مرا جان چشم!؟

من كه‌ رفتن پایم بود- محكم كرده‌ بودم توی كفش-

گفتی مبادا شكسته ای از تو برگردد

فرو برود یك جای اتاق ( به جان اتاق قسم خوردم /اين جنگ برگشتن ندارد)

[جنگ برای خیلی ها جان مى دهد/ مخصوصا آنهایی كه‌ معشوقه‌ ندارند/ آنهایی كه‌ نمی دانند پدرشان/ كجای یك زن زمین خورد؟/ جنگ برای اینها/ از كمر مانيتور شروع می شود/ به كمر مانیتور ختم می شود]

من از دستهام شروع كردم ( كوتاه شد با موهات)

به‌ قامتت گفتم میوه‌ی ممنوع (دوزخی شدم)

آدم دوزخی، روزگارش جهنمى است /یك بزرگراه وسط فرقش بوق

 و تو می زنی

با لبخند

با دلهره ى هاى زمين مى زنى

مى زنى توى پيراهن مردانه‌ی من

و قهقهه با نفس

مى افتد:

كف دستهای من چه‌ می كنی بند گلو؟!

كه‌ هر چه‌ از حلقوم ات می كشم بیرون/ جیق می شود وسط تابلو/ مى آويزد به سقف/

آویختى به‌ هر چه‌ خراب شد سرمان

 غارت شد

شاعر شد

به دهان باد پيچيد (توى موهات) .

تو هر بار دستم را

كوتاه مى كنى

از لبهاى جيغ بالا مى رود هر بار

و تو با لبخند

مى زنى:

اولین بار لاك پشت می كشیدم /با چشم افتادی وسط بوم /حواسم لیز خورد/ زمینپرت شدم

بار دوم رفته‌ بودی توی لاكت/ بوم تاریك شد/ آب ریختم چشم بازكنی/لاك پشت گازم گرفت.

گفتم وقتی زمینپرتم/ سومى لیز می خورد روی انگار /بام كله مى شود روى بوووم / و جنگ دست همه‌ را به‌ خاكستر می نشاند.

از لاك پشت بیرون آمدی

روشن شد زمین /روشنش را عقب عقب دويدم / خورد به دالان های كودكى/ با حنجره‌ ی پیر پدربزرگ/ سر مرگ داد كشیده بوديم :

- به‌ چی نگاه می كنی بی قواره‌؟!-

- آمدى تن بدهیم به خاموش افسارت؟-

دیر شده بود/ پدربزرگ قاب شد

من ماندم و پيرى هاى يك حنجره / با آن چشمهای زردش روی دیوار/ كه‌ زل می زد

-به‌ ترانه هايى كه آسمان را زمين گير كردند-

 

كف دستم بگذار بند گلو!

بگذر!

-ما دو نفر

ترانه ى چاهی هستيم-

رهگذران غمگين اند

گازش را چسبانده است

تاریكی

گونه هايم پوسيد.

روزگارم جهنمى است/ شكست خورد دستم

بغل همين چشمها زمين خوردم

جنگ تو آغاز شده است بند گلو!

خورشيد را روشن كن!

زير سايه ى یك اسطكان چاى /باغچه را هورت بكش!

ببینم من را

بغل این چشمها خاك می كنی

- جان حنجره!-

............

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :