شعری از شروین شاه وزی پور
تاریخ ارسال : 15 اسفند 89
بخش : شعر امروز ایران
گاهي
گلي از بالاي سهراهي
ميكشاند خودش را قد بلند ميكند يعنيكه من؛
و تو راه را كلّ راه را
با تمامي صعبي و فشاري كه داري
جا ميگذاري وُ بازگرديده ميگرداني رويت را
قبله و سويت را
فراموشكار شونده كه اصلن در اين موقع شب
با اين روي فريبندهي سياهش و چكاچكِ چشمانِ بي شمارِ ستارههايش
و زوز و زوزهايي كه يعني گرگ
و تيغ و تيغهايي كه خبر روزنامهها؛ كه مرگ بر اثر سرمازدگي ديشب وسطِ شب
آنهم توي شبِ تا شونده روز
توي تختخواب وُ
خواب خوش حال وُ بيسراب
اينجا چه ميكني؟
بگذريم با تو كه حالا كوهرا رد كردهاي وُ
كشيدهاي
سينهاش را بالا
گردنه از دور هويدا بود وُ از نزديك
سفيد وُ جيك تو جيك
بعد
گلويي ترد و نيشخورده كه يعني فرهادِ تيشهزن دروغ نبودهاست
و بعد
ـ اگر مستي بگذارد ـ و برايت اين عطر
هستي بگذارد
ميافتي به چاهي كه بايد بيفتي
حالا هي تو بگو آه وُ هي آه وُ
من
درز بگيرم اين راز مگو را چشم گرم بگيرانم بخوابم بروم شايد دوباره توي راه
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه