شعری از سپیده داداش زاده
تاریخ ارسال : 2 مهر 89
بخش : شعر امروز ایران
کودک که بودم
از مادرم
خدا را می خواستم
خدایی که
در کو په ی قطار
از دست هایم
حصیر می بافت
و از چشم هایم
سجاده ی بته جقه ای .
تا من را
در باغ انار
چرخ بزند .
حالا که ....
بزرگ می شوم
قطار از انار
عبور می کند .
نیم آن قرمز
سر گیجه ام را
کنار درخت جا می گذارد
و نیم آن سفید
مسافر را
از کوپه به اتاقم
پیاده می کند.
اکنون
خدایی که
از مادرم می خواستم
چمدانش
دهان باز می کند
کنارم نشسته است
با من شعر می گوید
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه