شعری از سهراب مازندرانی


شعری از سهراب مازندرانی نویسنده : سهراب مازندرانی
تاریخ ارسال :‌ 2 مهر 89
بخش : شعر امروز ایران

شعرهايي ديگر از دفتر منتشر نشده ي <با گامهاي بلند ماديان>


1


کي مي‌رويد در چشم
که آبش داده‌ام از قوه‌ي غم
و پرداختمش
از پرده‌ي اشک؟


***

کي طي مي‌شوم از مدارِ‌سبز
و مي‌پيوندم بي غم و غش به آفتاب که از سياره‌ي بي‌چيزم
عمري‌ست دور مانده‌ست
يا جايي
در شبِ بيگانه‌اي شايد*
مي‌تابد؟

2


با هر گرهِ نفس
بر سرِ هر حلقه‌ي طناب
دايره‌اي‌ست راه به آسمانم
مي‌بَرَد

***

اينک که گلوي شاعرم
صيقلِ فولاد نخورده‌ست
وز حبِ تلخِ ماه در چشم
هيچ از بذرِ خواب نروييده‌ست

***

از افقِ اين رگها هم، زهر
آفتاب
نکرده‌ست

***

نه بي‌صيقل
نه بي زنگار
از خاکِ اين گوشت
کاردي
پرچم نمي‌کند
اين بذرِ خواب



3



چشم
وقتي که غم
از نگاه‌ت
گرفت

و چشم
مالِ پرنده‌اي
که لانه محضِ دانه‌ي دوري
خالي گذاشت

و محضِ ريزه‌ي نوري
اندککي
سبز
زرد
آبي(؟)
يا که اريبِ تبسمي
که در خمِ کمانش - در لمحه‌ي پلک
رنگ
به رنگ
مي‌داد

4


آهسته - آهسته راه مي‌افتد نارنج
آهسته آغاز مي‌کند سفر
از شب از آسمانِ خوابرفته*
مي‌گذرد
سفر مي‌کند در متنِ خوابهاش باغ
تا صبح آن سمتِ آب
که نرم
بر خواب
افتاده‌ست
بخوابد

نارنجِ پرت‌شده پاي درخت
متنِ سفر
ميوه‌ي ماست
ميوه‌ايم ما
افتاده پاي درخت
شکلِ سفر
که باغ
تمامِ باغِ من اينک
سفر کرده‌ست
لانه‌ي متروکي شد



5



شيهه که بي‌شتاب
مه را
باز مي‌کند

درياست رخش در مه وُ
دو رود - همسايه‌ي هم -
که نمي‌شکنند،
و قرص‌ترند
از
رفتن
از کمرگاهِ تو - گرم!
به دوردست مي‌ريزند

... و تا شيهه‌ي متوازن بگيرد رخش
يکي رعشه يکي شهوت
دو حنجره‌ي همزمان مي‌گيرد شب


6

و سايه‌اي
مانوسِ آن صبحِ قديمي
مي‌افتد -
فروتن
پاي دو سروِ بالا‌بلندِ سحري‌
و ديوانه به عمد
خود را، در خيالِ حسِ دست،
گم مي‌کند
ميانِ دو زورق که آرام... ، خيس، جفتِ هم
بر صفحه‌ي پنهانِ پيرهن‌
جاري‌اند...
و مطلقِ ماده‌ي رخشي، تو

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :