شعری از سمیه جلالی
تاریخ ارسال : 21 فروردین 99
بخش : شعر امروز ایران
یکی برام دست بگیرد، پشت دیوارها هلهلهست
یکی از آن دور خورشید بر گونه دوانده
هوا روز است و ظهر پراکنده و ابر دامن به اغتشاشِ آسمان دریده
از آن دور که میآمدیم
یکی برام بخواند آن نوای کُردی را
در حجم پراکندهی مبهم
آن اَشکال درهم و مفاهیمِ چروک
با کاغذهای رنگی، جوجههای رنگی، آبنباتهای رنگی
لباسهای رنگی
با ایلی به فرصتِ پریدن
چه دریچهها که باز میشد و چه پرندهها که بر شاخه
و ما از کدام عشیره بودیم اینگونه پراکنده؟
از آن قبیله سلام به کوه در فرصتِ ایستادن
تا پایههای لغزنده را به مدارا طی کنیم
سنگِ از رمق نانداشتهی این پایهها و هِسهِس باد در گوش علف که هرزهگیش برای چریدن بود و پاهای ایل
مادر به دخترانت بگو از آن دور چهگونه فرصت میپراندی؟!
آنهمه خالی از قبیله
و جمعیتی فارغ
تعجیلِ در بلوغِ اندامها با الفبایی که نمیدانمش
بگو/ نمیدانمش
بخوان/ نمیدانمش
من پیامبر کوچکی بودم با شفیرههایی در مشت
برای دگردیسی بال میخواستم
من پیامبر شفیرهها بودم با یک شکم پر از پروانه
کوچکیام را از من نگیرید
مرا به جنینیام برگردانید
آبها از من خیساند و پروانهها چه جنون رنگارنگی دارند!
و من پیامبر کوچکی بودم در آستانهی ظهور
روز بالا گرفته بود پشت دیوارها
و من سومین دخترت بودم
مرا چه نامیدی بعد از تولد؟
چهگونه شب در فرصتِ من اینگونه مکدر است؟
و این چه تنهاییِ نامبارکیست در من؟!
تنها در آن فرصت از شب که بمانم و هیچ نگویم
و من چهگونه در این تنگنا لب از هیجان فروبندم؟
ای از قبیلهی دخترانت یکی کم
گورخوابِ آن صدای در گوشمان
که خواهر بود
بگو از آن لحظهی برخوردِ با جنین
و ارتکاب خون در بستر
از قبیلهی دخترانت یکی را بردند
و من آن سومین دخترت، سلام مادر
سلام من از بند نافی که بریده شد
تا خونِ قبیلهی دخترانت را به گردن بگیرد
لالایی که بخوانی سیاه بالا میزند
با دکمههای آن دو چشمم
سیاهدانههایی به کدورت شب
و آن جنین خاکِ مقدسی داشت در حفرههای خیس
و آن جنین اقتباس مبارکی بود در حفرههای خیس
اما بگو،
آستانهی درد برای لب گشودن
انتظار ما نبود؟
و آن پردههای ضخیم برای پوشاندن کافی بود؟
جدال برای ماندن
که بخوانیم با دختران دبیرستانی
و آن حدود معین محدودهی دخترانت بود
سایهها اریباند
و خندههای ما مزهی تلخی داشت
و کسی چه میدانست آن ابر در تاریکی مهرماه هزار و سیصد و هفتاد و پنج
چند بار بر خیال ما ترکید
که اگر پدرْ/ همقبیله نبود، نمیخواند: * به کجایِ اين شبِ تيره بياويزم قبایِ ژندهیِ خود را...
از قبیلهی دخترانت یکی کم است مادر
و تو باز میخوانی آن نوای کُردی را
لباسها گواهند
وقتی به سینه میفشردی
و ستارهها، قسم به شبی که از آسمان چکیدند چکهچکه بر پیشانی بلندت مادر
چند سال بگذرد تا تو از جنینیاش برگردی؟
آواز بخوانی و پشتبام کاهگلی قرائت تازهای از زنان ایل را
هلهله کند
چه شیرینِ نامکرری!
ما که از آغاز شب بودیم و با دریچهها قرابتی نامانوس داشتیم
و حالا که پنج انگشتیم
همقبیله و همخون
و گفتیم: آبهای جهان از آن ماست
مادر جنینیاش دارد
برمیگردد به بند ناف و آن حفرهی خیس
تکاملی در شعور رَحِم و حجموارهای از آبهای لزج و خون
آن محیط گهوارهای، بسترمان بود و ما چه زود خوابِ شفیرهها را پروانه شدیم
ای پیامبر کوچک بخوان به آواز کُردی با قبیلهی دخترانش
به نام خورشیدی که توی آب با ماهیها گرم گرفت
سلام مادر، دخترانت را از آبها پس بگیر.
* نیما یوشیج
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه