شعری از سمیرا یحیایی
تاریخ ارسال : 2 مهر 89
بخش : شعر امروز ایران
براي خرداد 88 و بوي ابرهایی كه بلند است
... از نيمه گذشته است
و روز
سرماي ديگري است
سفيد ميان ملافه ها و دندان لق مرگ
يكدست ميشود تن
تهران شبيه باكره اي بي يال، گيس داده به سمت باد
-و مرگ يكسره بي درمان است-
شب پرسه هاي ترس روي زمين
مصدوم چشم هايي كه سر به كوه نميگذارند و بيهده
ابر ميشوند
تهران با قرنيه هاي خون قدم هضم ميكند
و جهان شبيه بيمارستان
كيسه هاي عزیز خون نسل غريب مرا
ميان پله هاي شهر تقسيم ميكند...
مجروح زخم هاي توام اي دوست
با پنجه هايي افتاده و مشتي كه خواب ميرود
بوي شرجي ابرها بلند است
و تو شدید ترین قرنيه هاي مقابل مني...
علاج اين همه نيستي و زكات زيست تن ام
همين دو جفت چشم گياهي توست
و بوسه اي
كه از بغل ام پريد...
سفر ميان جاده خاك ميخورد
چمدان فراق تنها بسته ميشود...
سر در بياور از اين شب و آمده هايي كه رفته اند
-تهران تلخ آب قرقره ميكند-
به ياد بياور
ما كشتگان هزار ساله ايم
كه نبردمان اينبار
از پنجره هاي بي پرده آغاز ميشود
-و بي وقفه دست بالاي دست و بي وقفه محمدصالح علاء تا صبح-
آه اي جهان تنگ
آه اي سياه سرفه مدام
به ورطه هاي تو آلوده ام
رفتار مرگي ات بوي پل هاي شرق ميدهد
و رود ميرداماد
كه لوند و تلخ
از شانه هاي شهر شره ميكند مردم
دوباره همانند و روز
اشاره به دست هايي است كه پس ام ميزنند
خودم را از ارديبهشتي لعنتي سرانده ام
و تو نجيب چهل ساله مني
كه روي ساعات خواب شهر ايستاده اي و من ...
-كاري براي فاصله ها نميكنم-
جنگ است و قبر
از شيشه هاي لكه دار صبح شنبه بالا ميرود
و ميدان آزادي با طرح هاي عميق اجتماعي اش
خواب خرگوش هاي ترسيده ميبيند
- بترس-
زمان
خوك مستي است
كه رم كردن اش را فراموش كرده ايم
n
تنها كه ميشود دو دست
تنها كه ميشود...
نور شبيه رفتن يك غريبه است
و زمان
منگنه اي درشت با فلزي كه يك تنه علامت ميدهد
- فرو ميروي-
بي وقفه درد به چنگ گرفته ايم
و حماسه ی مرگ شبيه دنداني پوسيده به گوشه هاي اقليم من چسبيده است
تكانم بده شب
تكانم بده
- ما درد نشين شده ايم و شهر دست ديگري است-
از پوست هاي كشيده مان
بوي روزهايي دمق و زناني بيمار
به گوشت ميرسد
دردْ خون نسل من
بر حاشيه هاي بلند شهر تجزيه ميشود
لب از اين گزيده تر؟ كه بو گرفته ميان سال هاي عصري كوتاه و درشت
و روز سرماي ديگري است
ما ميدان انقلاب را به خانه ميبريم
و ميدان وليعصر مال تو
هرچند تهران غنيمت دره ها بود
ما روي پله هاي اوين خواب مانده بوديم و
دریا زده
كلاغ هايي درشتي را نگاه مي كرديم
كه براي تشييع قلب هايمان
غــــــــــــــار ميزدند...
من و تو كابوس هاي شبيه ايم ای دوست
كه ميدان انقلاب را به خانه برده ايم
و فردوسي
كه روي شانه هاي رودابه
هزار و يكشب ميخواند و به خواب فرو ميرود...
از درخت هاي تجريش
تا ايستگاه شمشيري
بوي شرجي ابرها بلند است
و فردا سنتور هزار ساله باد
... روز ديگري است...
n
شادم كه خون نسل من
هلال چهار، سيصد و شصت و چند روز تو را
پشت ابر تكه تكه كرد
شادم كه ابر سوي تو نيست
تیر 88
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه