شعری از سعید محمدی
تاریخ ارسال : 2 مهر 89
بخش : شعر امروز ایران
1
از درختي كرم خورده فرو افتادم
بر روي زميني آيش كه سالهاست به اميد [شايد سالي ديگر] زندگي ميكند
اكنون هستم
هستي كه ترس بودن رهايش نميكند
تمام فصول سبز را زرد و زرد را بي وقفه زرد
حتي دستي به چيدن خواهشهاي كمي سبزم نبود
و هنوز تو از بهار ميگويي
حالا تمام دروغهاي تهي مغز هم در مغز تهيام جا نميگيرند
ديگر اين عكس چروكيده در قابي كه تو بهارش خواندي نيز چشمانم را پر نميكند
ديگر اين حجم بيزاويهي خيس كه بارانش ناميدي مرا نميشويد
من از تمام دروغها بيزارم
ايمان كال از درخت باورم فرو افتاد
درختي تهي از برگ
و ريشه در عمق ناكجا آباد شايد دوردست
منظرهاي رو به تباهي
علفهاي هرز كفر، مرا آراسته
و از ايمان روز قبلتر از امروزم بالا ميروند
تمام چراغهاي سبزت مرا روشن نميكنند
اين فانوس سالهاست زرد ميسوزد
زردتر از تمام زردآبههاي ايماني، كه وجودم قي كرد
اكنون دردهاي مغزي، عاري از بودن مرا تير ميكشد
پرم از حس نبودن، بيانديشه به آنكه روزي ميبايد هرآنچه بايد
از تمام بايدها بيزارم
بايدهايي سرشار از انكار
ترديدهايي مملو از تكرار
اين دروغهاي سبزت
چراغهاي سبزت
و سبزهاي عاري از هويتات مرا آرام نميكند
و پايان
تنها پايان است آنچه مرا ميآرامد.
8/5/1387
2
اين حوالي هميشه پاييز است
و درختان لبريز اتفاق زرد
و سبزي، خاطرهايست محو و فراموش
كلاغها ديگر انتظار را با قار قار، اعتراض نميكنند
و گاهي حجم سياه ساكتشان را در برابر چشمانم از خورشيد عبور ميدهند
من، گاهي به مهماني گل بوتههاي گذشته ميروم در خاطرهام
بر روي برگهاي خشك خس خس كني كه شكست از كولشان بالا ميرود، راه ميروم
و از نالههاي ناگزيرشان هميشه به گوش ميرسد:
[...كجاست شكوه گذشته...]
خورشيد خستهتر از هميشه
آنقدر خسته كه زود ميرود و دير ميآيد
و نگاهش را پيكر نحيف مورچه نيز نميفهمد
بهار كمي آنطرفتر در ايستگاهي متروك
به انتظار قطاريست
كه هيچگاه از اين حوالي عبور نميكند
18/5/1387
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه