شعری از سعدی گل بیانی
تاریخ ارسال : 15 اسفند 96
بخش : شعر امروز ایران
"آرامش روح سرآغاز آن نخستین سایهای است
که شامگاه میافکند"
غروب بتان، نیچه
ماه، ماه نارنجی
کمانش پوشال سقف را میسایید
از مهتابی خم شده بودی
چون شب بر بهار و پاشویهی حوض
از سایهروشن حیاط و لولای چوب
باد در بوتههای تمشک
لانهی شب را
سبز و سیاه میزد
ماه، ماه نارنجی
از دوخت لباست میتابید به چهرهی من
همه چیزم پارچهی تو میشد
دستهایت شکل دستهای من
شکل یک تعارف سپید
در آغوش کشیدنِ خلاء
چمبره زدن دور کمرگاهی مقدس
و پاهایت شبیه من بود
وقتی که راه میرفتی زیر نعل درگاه، زیر اشکوب
وقتی که الههی باستانی صندلیهایی
وقتی که دکمههایت را باز میکرد
در حوضهای یک معماری از دستشده محو شوی
وقتی که دکمههایت را میبست
و چشمهایت به خاطرهی چشمهایت بدل میشد
تنها به خاطر یک کلمه
تنها به خاطر رویایی واقعی
تنها به خاطر گلی که اعصار را معطر
تنها به خاطر برهوتِ پس از انسان
و خیال مفهومی انسانی که در بیابانی بینام
در اندام یک مقبرهی فرسوده چون بادی دردناک
میپیچید
تنها به خاطرِ زانوهای انسان
وقتی به خاک میافتاد
و در گوشهی چشماش نام انسانی دیگر میدرخشید
چنانکه ماه، ماه نارنجی
از میان ابرها
اشکال مقوایی شب را سپید میزد
و هستی که کبود بود هنوز
و اشیای زندگی که نامعلوم در نور آن ماه
ماه نارنجی
چون اقیانوسی سپید از بالای فاصله
ماه، ماه نارنجی
وقتی از پلکانی موهوم بالا میرفتی
وقتی که ساعتها کوله را پی فقدانی بینام میگشتی
از نردههای ایوان
همچنان
فارغ از فهم زیبایی
پایین را میپایید
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه