شعری از سحر بنی مالک
تاریخ ارسال : 8 مهر 90
بخش : شعر امروز ایران
«کوکو...»
کنایتی بودم در گوشهی چشمات
فاخته شدی و رهایم کردی
در اندوه گستردهی خاکستریات
ریزش ناگزیرم و شانههای باد
و انتهای دردناکِ نشیب
صدای شکستن آهِغمگنانهام
***
دگردیسی غریبی است این دوار
از ابتدای اشک تا انتهای دریا
و من بیپروا
از هر آنچه که تو فکر میکنی گذشتهام!
از شکل جوی و سیلاب
از شکل خون و مرداب
از شکل بوی و گنداب
و این چکانهها در متعفنترین شکل حیات
با زمزمهی غوکان خُرد درونش
به ناگاه
چون تلنگری بر احساس
از کرختی یاسآور اندامش
با نَفَس تمامی آبزیان زمین پیوند خورد
و دیری نپایید که
پیامآوران راستیناش را بدرود گفت
در بارشی عظیم...
***
فاختهها با بالهایشان وسیع
بالای سرم آشیانه کردهاند
و من خیره در التهاب چشمهایت
موج در موج میشوم و
به ساحل میکوبم درد عتیقام
که اعتراف اشکهایت را
نطفهی نخستینام از درون فغان میکند:
«کو رنجهای ازلی جهان کو
که ما رنجبرانی نجیب
کو دلتنگی پسینگاه کو
که ما دلهایمان وسیع
کو زمین ناهموار کو
که ما برگزیدگانی شریف!»
دریغا که زخمهای عمیق
دیگر از درون پوست میاندازد
و دردهایِ اینسان را انتظار هیچ مرهمی نیست!
باید آهسته در خودم رها شوم
باید آهسته در خودم سپری شوم
آسمان کبود
آسمان میبارد...
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه