شعری از سامان بختیاری


شعری از سامان بختیاری نویسنده : سامان بختیاری
تاریخ ارسال :‌ 2 مهر 89
بخش : شعر امروز ایران

از  امتداد بارانهای متمادی  ....

..

.

.

دستهایمان  چتر نشد

چه توفانها که از انداممان بالا کشید     چه توفانها

ما همیشه در زنانمان خوابیدیم و فرزندانمان از عصا شدن چقدر فاصله گرفتند .

ما همیشه تکیه کردیم بی آنکه زیر پایمان سفت باشد .

 

این دریای به راه افتاده آبستن است

از این خیابانها جز راهی کشیده تا دور انتظاری نیست

از این درختان جز تحمل برگها بر گرده انتظاری نیست

از این مردم ....

آخ از این مردم .

 

من به امتداد انگشت اشاره ی کودکم می اندیشم

به ساحلی دور تر از این دریای گیج

 

نعشی که به دوش می کشیم انسان است بیهوده به گور نسپاریمش

مرگ گاهی اتفاقی روی پایمان می نشیند

گاهی در خوردن بستنی لیسمان می زند

و گاهی بی آنکه بخواهیم

با ما عکسی فوری می گیرد .

 

 

 

 

شعرهای پیشین سامان بختیاری در پیاده رو :

 

 

 

خیابان راست

آدمها راست تر

فقط نمی دانم چرا این خون دارد از سرم می رود.

و رگانم عق می زنند تا من تهی بشوم از تو از هر چه پیش از این بوده .

این سنگفرش حامله نه عابری سقط می کند و نه آفتابی از تنش در می آورد.

همیشه همین بوده این خیابان

همان راه مشجر از تیرهای برق .



کاری از تو بر نمی آید جز اینکه در نقش پا باشی

پس ستون باشی تا نیافتی

کاش تورا می کشتم پیش از آنکه زخمی در سرت زایمان کند.

پیش از آنکه چهره ی محدبت لبخندی بشود جاری .

چقدر مسخره است

تو از این جنگ چند ساله با هر دو پای سالم با هر دو دست سالم با مغزی سالم گذشتی .

کاش تو را پیش از اینها می کشتم .

تو ضد چه بمبهایی که نبودی

ضد چه آتشهایی که از چشمهای این خیابان می وزید.

ضد چه فحشایی که از ته ته یک دانه گندم برای نان شدن می تراوید.

کاش پیش از این می کشتمت که امروز

دردی در دلم لانه نگیرد که چرا؟



اشتب--------- اه ي




يعني چيزي که پيش از اين چشمم بود
حالا داشت کم کم راهي مي شد بدتر از رود.
يا دستي که هميشه گريه مي کرد تا بتواند کلمات را بلرزاند
امروز خالي کسي را بغل مي کند که من هستم .
شلوارم
شلوارم را که مي پوشم ، پا نيستم
ديگر حتا دلي گرم براي نامهايي ساده در من نيست
و هر چه بلند تر جيغ مي کشم
خفه تر از سياه چاله هاي کهکشاني گم مي شوم
مي ترسم
شبها که تخت بر درازي من پا مي کشد
آنچه پيش از اين تو مي خواندم با تو اشتباه بشود



"آقاي بختياري "


در مادرم مي خوابم
از پدرم بر مي خيزم .
اما چه کنم اين خانه گنجايش سه نفر بيشتر را ندارد .
در زنم پا مي کشم
و پسرم در فقراتم سر مي خورد
هر روز تا دگرديسي يک مرد پيله مي شوم
هر روز از امتداد تخت راهي مي شوم تا آقاي بختياري
آقاي بختياري در کشويش جا مي شود
در ميزش نوشته مي شود
آقاي بختياري در کتش تنگ است
در شلوارش گشاد
و اين وصله ي ناجور صبحانه اي تلخ است
همکاران گرامي اضافه کاريتان هجي کردن آقاي بختياري است
مشتري اول در من حواله مي شود تا دانشگاه علوم پزشکي بندر عباس
((الو سلام عامو خانم شرجي داريد اونجا ؟
تا واريز بشم توش ))
مشتري دوم در من نقد مي شود و مشتري سوم و چندم و چندم .
همکاران گرامي بره هاي مسيح در شما مي چرند
و گاوي عميق در آقاي بختياري ماغ مي کشد .
هر روز از اين دنده تا آن دنده بايد بشوم تا خيابان را بچسبانم به خواب نيمروز زنم .
تا کودکم بشاشد به فلسفه ي عشق
باراندازي که آقاي بختياري است قاعدتا زنش خودش را در آن مي شويد و از کشتي خبري نيست الا لنگر
خدا شاهد است آقاي بختياري زنش را دوست دارد کلمه را هم
کلمه را دوست دارم پسرم را هم
کتش را دوست دارد کلمه را هم
و چقدر مي خواهم آقاي بختياري را در ميزش جا بگذارم
و همکاران گرامي چقدر خريد .
اما چه کنم اين خانه گنجايش آقاي بختياري را ندارد .
با خودم اشتباه شده ام

 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :
 

ارسال شده توسط : yek nafar - آدرس اینترنتی : http://

شعرهاي پيشين را كه نخواندl اما شعر اولي فقط پاره ي آخرش شاعرانه و نوست.
پاره ي آخرش قشنگ بود. ممنون.

ارسال شده توسط : بیتا عرب زاده - آدرس اینترنتی : http://ghoghnoos35.blogfa.com/

سلام
از قلمتان لذت بردم
ماندگار باشید ومانا