شعری از سامان اصفهاني
تاریخ ارسال : 2 بهمن 96
بخش : شعر امروز ایران
خودسوزی در آینه
از پنجرهاي كه در كسالت سايهاش
عفونت آفتاب گرفته بود،
به تو رسيدهام؛
به دقت هر آجر؛
كه پشت تمام ديوارهايت
كسي از دست هايش ظاهر نشد
وقتي كه مادرم چشم هاي پدرم را بست
پدرم يك عمر خالي نشست
از خودش خميازه كشيد...
و از شدت رعایت اش
خواهرم گيسوان سرخش را بريد و
از پشت پردهها به پسر همسايه بخشيد
من از شيههي لبخندش
تورُم موزون پردهها را فهميدم
و پوست انداختم.
در شب هايي كه نسيم
پله پله از باد ميآمد و با رفتنش
تمام بادبادكها كولي می شدند
آنقدر كه ديوارها آوار
و من پرت از خواب
بيداري پلكي نمينواخت
بدون تيكتاك روزنهاي
ميرفت كه پنهان شود
ميان رعشهي خيس نگاهي
كه در سوسوي بيچراغش ميخواست
رستاخیز روشن شیشه ها شود و
لهیبی بر دیوارها
اما نميدانست
آخرين پریزادی
كه در آينه خودسوزي ميكند
ستارهاي در شب، نه
پروازي خواهد شد
كه در ابتداي بال پرپر ميشود و
پنجره پنجره سايه.
تا دوباره به تو برسد و
در هيزي حجم تو نوشته شود: دهان پدرم هم چنان باز است.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه