شعری از زینب فرجی

تاریخ ارسال : 4 اردیبهشت 04
بخش : شعر امروز ایران
در خوابی که برایم ترتیب داده بودند رقص حرام نبود
مهمانان حاضر تا دلشان میخواست
میتوانستند روباه باشند
و شکار کنند
بارانی که دیگر از کارش برکنار شده بود
و خیس نمیکرد
گیسوان بهجامانده در خیابان را
لحافی که روی سرم کشیده شده بود
شبیه تور عروس چشمهایم را با قیر آرایش میکرد
و بالشی که زیر سرم گذاشته بودند
سنگ نبود
دُم بریدهشدهای بود
که قصد دوباره روییدن زیر آفتاب را داشت
در خواب مجللی که برایم ترتیب داده بودند
مردم میتوانستند سیبزمینی بخورند و خدا را شکر کنند
و در ادامه
برای شادی اموات زندهی خودشان ترانه بخوانند
که اسکلت انسانی صندلی بشود
و اسکلت میمونی دیگر میز
چانهی زنی جاسیگاری بشود
و انگشت سبابهی مردی که شناسنامهها را
مهر میکرد خشک
صندلیها کیپ تا کیپ کنار هم ایستاده بودند
و سلام نظامی میدادند
در جریان بود آسمانی ماه
و تلهی آهنی که اتفاقاً...
روح من دیگر مفت نمیارزید
متروها با وعدهی خودکشی آسان
مسافرانی از
از دور و نزدیک سوار میکردند
ایستگاه با لباس پارهی زنی که چمدانش را
دزد زده بود
تزئین شده است
چاقو به استخوان که برسد
من تو را
فراموش خواهم کرد
مسئولان در شیپور میگفتند همهچیز عالی است
بیکاری در استکانی چای حل شده است
تورم هم که میبینید
به داد همه کسانی که در اسطبل گیر کردهاند
خواهد رسید
در خواب مجللی که برایم ترتیب داده بودند
ناگهان جنگ آمد
ناگهان خون به پا شد
و روباهی که در کمین دخترانم نشسته بود
به دام عدهای گل مریم افتاد
من تلفاتی دادم
گاوی را در هند
اسبی را در چمنزار
در خوابی که مرا عقد کرده بودند
بیدار شدن بیفایده است
مگر با انگشتری که نگین نداشت
و انگشت میزد.
لینک کوتاه : |
