شعری از زینب برزگری

تاریخ ارسال : 19 مهر 90
بخش : شعر امروز ایران
برخورد
برج میلاد شده خار که چه عرض کنم میخ چشم هایم
شب هم چادر به سر قطره های شبنمَکم و دستمال ِ پرنیانی ِ مثلا کاغذیِ این گونه گونه هایم.
و من خوردم به خودم
به دیوار
و بیمارِ هنوز محتضرِ حیات ِ اِی و هِی و همچنان به ری و باستان انگار!
و من خوردم به نخوردن هایم
به نخوردن هایتان که همچنان به دیوار و بیمارِ سالک ِ ری می میرد ریپ زنان انگار!
و من خوردم به خودم برخوردم به خودم و برخورد به خودم
که نخوردیم به هم به تصادم و تصادف و تمارض و تجانس
که نخوردیم حداقل به دیوار چین، آخر این پرچین دیگر چه صیغه ای؟
برج میلاد شده خار که چه عرض کنم میخ چشم هایم
و آسمان ِ شب حسود ِ این سیه چشمی و این ستاره ستاره بازی، مدام می خَساندَم
آرام می رانَدَم
نیشگون هایِ ریزِ زیری می گزانَدَم
می شکانَدَم
به حرص تمامِ شکن شکن ِ مشکین ردایِ ابروانِ ابری ام و همین
همین چشم هایم و دیوانه دیوانه میهمانی ام.
همچنان به طول ِ حضورِ غیب، میخ به چشم های میخ شده ام
اتوبان چمران پهلوی من دراز به دراز می خُرناسیم
و باد هم گَرده بر گُرده ام بارور که مهرگیا
و باد بوی خاطره می دهد
مثل ماست ِ محلی با آن بو مزّه های گوسفندی اش
می خندم بوی پشگل نمی آید
روستای تهرانی هنوز سرجایش پایش کود می ریزند.
و من خوردم به خودم به اسفار یک روزیِ آن وقت ها به سکینه ی بدلی ِ این شب ها
و برخوردیم به خودمان به رو به رو نه انگار انگار نه انگار
برخورد بِهِمان که برخوردیم به نخوردن هایمان
و به ری و باستان و نقش قلمدان انگار!
برج میلاد بیغِ بیغِ بیغ برخوردم به چشم هایم به پایتخت ِ روستای تهرانی
واتکیده تر از نه چندان دوری اش که اینجا؟... پایتخت؟
و پای تخت بابا قلیان می سُرفانَد
آن طرف تر کنار ِ سنبله ها سعید فرمان می سُرانَد
و بی هیچ وَقعی به درخت و آفتاب هی می سُرانَد و می سُرفاند بابا و می رقصاند
و می رقصاندم خودم ر ا که برخوردم به خودم وَ برخورد به خودم
که بر نخوردیم همچنان هیچِ هیچ مان بِهِمان
و باد هنوز هو هو، کرده بر گُرده ام حلقه، گَردِ طرب
به ری و باستان و من لایزال انگار!
(فروردین هشتاد و نه.)
******************************************
خلوت ِ درویشانه ی یک غار
فراموش می کنی هر بار
« من از جهان ِ بی تفاوتی ِ فکرها و حرف ها و صداها» که گریخته بودم
روبان ِ غرور و زنانگی ام هنوز بر بافتِ موهایم پروانه می دهد
هنوز انتهای ِ هر سیاهی ِ تار ِ من
صدای نوازش های مادرانه ای پیچیده است.
و هنوز
فراموش می کنی هربار
موسیقی ِ متن ِ شعرهای ِ تو« صدای حرکت پاهای مردمیست»
که همچنان طناب دار ِ مرا
از بلندای ِ واژه های ِ روییده ی دشت های ِ تو آویخته اند.
اگر چه دست هایم خلوتِ درویشانه ی یک غار است
اما
فراموش می کنی هربار
من عاشقانه هایم را میخ زده ام به دیوار
و چه خوب دانسته ای
تو می توانی بارها و بارها و بارها
باری از تغزّل های ناب تخیّل کنی.
تو می توانی در هرباری ِ هربار
در حرکت ِ قلموی موهایت
تصویری از چشمان ِ مرا سیاه کنی
می توانی در تصوّر ِ مردانگی ات
زنانگی هایم را رسوا کنی
تو می توانی تا انتهای ِ بارندگی های ِ موسمی
تا انتهای ِ رانش های ِ گاه به گاه ِ زمین های ِ آسودگی
هربار سِیلی از جاری ِ کلمه را بر سرم آوار کنی.
من هم می توانم از پشتِ شیشه های ِ کودکی ِ آهوانه ام
از نهایت ِ اوهام ِ یک اُپرای ِ عروسکی،
برایت لیلی بپیچم و زیر ِ درختِ کریسمَسَت
بابانوئل ِ سال ها وُ ماه ها وُ شب ها وُ روزهایت باشم
اما
هنوز ِ هنوزِ هنوز
فراموش می کنی هربار
موسیقی ِ متن شعرهای تو« صدای ِ حرکت ِ پاهایِ مردمیست»
که همچنان طناب دار ِ مرا
از بلندای ِ واژه های ِ روییده ی دشت های ِ تو آویخته اند
سیل ِ جاری ِ کلمه که به جای تو امضا کرده اند
به جای تو قلب شده اند
به جای تو مرد شده اند.
و در گندیدگی ِ دهانشان از نهایتِ من و تو چریده اند
از نهایتِ گریز ِ من
چشم هایم را
از پرده خوانی های تو
دزدیده اند.
(دی ماه ِ هشتاد و نه)
لینک کوتاه : |
