شعری از زهرا فدوی
تاریخ ارسال : 6 آبان 04
بخش : قوالب کلاسیک
به وقت ابری بیوقفه
ببار چادر آبی را
سکوت هالهی تنهایی
شکسته بغض حبابی را
تکان تکان بتکانم تا
غبار سم زده بنشانی
در این مبارک بیوزنی
در این پیاپی بارانی
درون حسرت ممنوعه
خراب و له شده آسودن
خوشا به حال کفن پوشان
خوشا نبود به از بودن
کشیده جیرهی ما را جبر
به سمت گوشهی هر سکو
بزن چنان بدران ما را
که رستم از پسرش پهلو
خلال موی من آویزان
به جز و وز پرم آتش
سند سند زده موم از مغز
به حال دربهدرم آتش
چه اتفاق فرحبخشی
که ارث باغ شما باران
چه سرنوشت غمانگیزی
قبالهی پدرم... آتش
درخت معجزهتان پربار
به بر نشسته بر و بارش
درخت خشک تنم ترکه
به تیزی تبرم.. آتش
چنان گسستهترم از خود
که خویشی از نظرم خالی
به کوره راه مدامم داغ
خزیده بر جگرم آتش
شیوخ شبهه به پیشانی
برای حکم تحکم بار
صدای رعد شما در برق
شکسته از کمرم آتش
چنان خمیره شدی در من
چهار عنصر اصلی را
که غالبانهترین حالت
به باد و خاک ترم، آتش
بسوز! سوزشِ در یورش
بداغ! قعر درک در من
من از تو گرمی جانانه
جهنمانهترم آتش!
کسی به کشتن خود هرگز
چنین فجیع که من هستم
نخواست بر که من اینگونه
نشسته جان به سرم آتش
نه من سیاوش مغرورم
نه باغ پرگل ابراهیم
زنم در اینهمه تاریکی
به هرچه مینگرم آتش!
تویی نشسته به جانم یا
منم الو زده در جانت؟
از این به بعد بنامیدم
مرا که شعلهورم.. آتش!
| لینک کوتاه : |
چاپ صفحه
