شعری از زبیده حسینی
تاریخ ارسال : 14 مرداد 95
بخش : شعر امروز ایران
و من که دستی منفعلم
چگونه می توانم به اندام مسخ شده ات بگویم : ایست
بگویم ایست و خواب ها را بدوم تا ته . تا رگ هایی که به خورشید می چسبند
بایستند گیاهان بر سنگ های آمده
بایستد خاک
و دست ، پرتاب ِ ذره ای از نور باشد
چگونه می شود به اندامی که فرو می رود در مرگ ، فرمان ایست داد ؟
سنگ ها سردند
و «سار » ی که پریده ، آوازی برای دهان ها نداشته است
صدا تراکم زیست در دهان معشوق ات
صدا سنگ است که می افتد و اجزایش اعضای تو می شوند
از بیشه زار ِ تَرَک ها کم آوردم ات ای هجوم دست ها بر چشم !
ای چشم های تهی شده در اعضای سرخ همخوابگی و مرگ
می نشینی در میانه با لب هایی از لذت و رنج
سری جامانده از اتفاق به چشم هایم دستبند می زند
به حفره ای که می بیند و نمی بیند
به حفره ای که می گوید و نمی گوید
به حفره های من دستبند می زنند
می روم به اتاقی که دیوار منفردم باشی
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه