شعری از روشنگ بیگناه
تاریخ ارسال : 2 مهر 89
بخش : شعر امروز ایران
گفته بودم تا پاییز
تا اولین بادی که از جانب دریا
بر شاخه های افرا بوزد
و لرزه ای که بر شانه ها شاید
کلامی بیاید ماناتر از
آخرین دانه های تمشک در بوته های خار
یا سینه سرخی که هربار
در حصیر تابستان لانه می کند
خانم اوکانر پوست سربی سوخته ای دارد
بلوز رکابی صورتی بر تن
و میدود
در میدانچه ی هیکوری
زن های خانه دار منتظر اتوبوس مدرسه اند
تعداد بچه ها
زیاد شده امسال
و خرگوش ها
طبق آمار عمل نکرده اند
همان یکی که از بهار می چرخید و می لنگید
روزهای کوتاهش را
زیر تنه ی بلوط پیر می کشاند
فصلی که بادها به خزانش سپرده اند
و عشق
اتفاق کوچکی ست
که برای همه پیش می آید
گفته بودم تا پاییز
حالا می بینم حتما پاییز
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه