شعری از روجا چمنکار
تاریخ ارسال : 28 اسفند 93
بخش : شعر امروز ایران
از رفتنِ گمانم به دور
از دست شروع میشود
از پاهایم
در دستوپازدنهایم
پارک میکند شوالیه
از مِشکیِ موهایم
بر شِوُرلِتش خط افتاده
از درد که پیچیده
توی ستون فَقَرات گیسهایم
از قَعر چشمهایم شروع میشود
شور میزند در دلم شوالیه
از خوابرفتگیِ رگی میان رگهایم
از توقفی ممنوع
در شریانهایی شکسته
در گوشه و کنار تنم
کلاهخود از سر برمیدارد شوالیه
از ماهِ پشت پنجره میگذرم
از پنجره نمیگذرم
از چهار چرخِ پنچر
زیر چهارگوشهی دریا میگذرم
از دریا نمیگذرم
از دوایر برآمده از نفسهات میگذرم
از دایره نمیگذرم
گمانم به دور میرود
از رفتنِ گمانم به دور شروع میشود مرگ
از پارک کردنِ بیجایت
میان مِشکی و مات و مبهوتِ موهایم
میانِ بافههای رگهایم
میان رگهایم میایستد شوالیه
تکیه میدهد به نیزهای روی سرش عقیق
کنارِ تابلوِ حملِ با جرثقیل.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه