شعری از رضا چایچی


شعری از رضا چایچی نویسنده : رضا چایچی
تاریخ ارسال :‌ 2 مهر 89
بخش : شعر امروز ایران

بي چتر ،بي چراغ
بر دسته هاي صندلي

نشسته بود بر صندلي
و روميزي مثل همه ي پنجشنبه ها
                                          سپيد بود
كبريتي كشيد
و سيگار در قاب پنجره روشن شد
همان بود
كوچه اي با چاله هاي گل آلود
همان شيشه هاي گل فروشي
كه پرده اي از بخار داشت

برخاست
دستگيره ي درها را آزمود
و نوميد ،به نقش انگشتانش
نشسته بر غبار
بر دسته هاي صندلي
                             گريست

هيچ نمانده است

بي ثمر ايستاده ام
ميان چهارچوب در
و ماه
از رقص ايستاد
پشت شاخه هاي لخت درونم
و جهان
بر گلبرگ هاي گلي كوچك
كه در گلدان خانه ام
هنوز رنگ و بويي از او دارد

روبه رويم
ديواري در انتهاي جهان
قد كشيده
و باد
تكه پاره هاي پيراهنم را
كه از شب بر تن كرده ام
                   به بازي گرفته است
هيچ نمانده
جز گودي سرش
نم اشك هايش
                     بر متكا.

 


روزي به خواب مي رويم

گاهي

لابه لاي شستن ظرف ها
كسي صداي گريه هايم را نمي شنود
لازم نيست بگويم دو پنجره ي ديگر خانه
رو به چه جهنمي باز مي شود
از پنجره ي آشپزخانه
ماه بريده را مي بينم
و روز
           از كنار ديوار
گوشه ي كوچك آسمان را
كه گاهي پرنده اي از آن
                               مي گذرد.     

 

                  
بختك

كابوس هاي خانه را
با نفس هاي بريده
                            بريده
ثبت مي كنم

دروغي ست
آفتاب ناديده را
با هزار و يك زبان مدح گفتن
وفتي كه شب افتاده است
بختك وار بر پنجره ام.   



براين تپه ي كوچك
 ازصداي هيچ پرنده اي خبري نيست

خانه ي متروك

چرا اصرار مي كنم
ميان اين خانه هاي متروك
بمانم و باز زندگي كنم ؟
تا باد مدام درها و پنجره هاي شكسته را برهم كوبد
و خاك برگ هاي سبز گلدان هايم را زير خود مدفون كند
چرا؟
هنگامي كه پيوسته اسبي سپيد
در همين نزديكي
شيهه مي كشد و
           يال مي افشاند و
دم مي تكاند و
          سم برزمين مي كوبد.

 



هنوز

طرح تبسم لب هايش را
هنوز در گوشه و كنار اتاقم مي بينم
در شكسته شد
شيشه فرو ريخت
روميزي را چنگ زد
گل هاي پر پر بنفش با گلدان آب برگشت

چرخش گيسوان با شكوهش
هنوز در آينه ام جان مي گيرد و ناپديد مي شود
فرش لگد كوب شد
گلبرگ ها له شد زير آج سخت كفش ها
گلدان چيني افتاد بر زمين و شكست
دست هايش را بردند
چشم هاي شكسته اش را
و چنگي كه مي كشيد گيسوانش را
از مقابل ديدگانم دور نمي شوند

در بر هم كوبيده شد
وتاريك ماند همچنان
هرچيزي در اتاق
                زير چادري سياه.

 

 

 

انتظار

 

 

دسته فلزی چمدان هایمان زنگ زد

لباس هایمان پوسید زیر آفتاب

همچنان چشم به راه ایستاده ایم

در ایستگاهی از یاد رفته

به انتظار قطار

کنار ریل های درهم پیچیده

 شکسته و ویران

 

 

 

چاقو

 

 

 

سال ها لای علف های هرز

کنار این صخره سیاه

        خفته بود

در دل این دسته زنگ زده چه می گذرد؟

 

آنقدر وحشیانه بر ضامنم مشت کوبیدند

تا درخشید تیغه تیزم در آفتاب

کنار صخره های سیاه

میان علف های هرز

اینک

چاقویی بازم

برای زخم زدن

 

 

سطح و عمق

 

 

 

در چشم هاي خيسش خيره شدم

خود را دانه اي پنداشتم

كه مي توانم در مردمكانش

              بارور شوم

آنگاه تصميم گرفتم

چشم هايش را قاب بگيرم

و آويختم به ديوار اتاقم

اما بعد ها كه اشك فرو نشست

حقيقت چشم هايش را كشف كردم

ديدم ريسماني است

كه مرا در بند مي كشد

و در چاه سياه اش

غرقم مي كند

آنگاه تصميم گرفتم

با كلنگ خاك را بشكافم

و براي هميشه دفنشان كنم

با پشت بيل مي كوبيدم

روي خاك.

 

 

 

برکه

 

 

آهسته از کنار برکه

گام برمی دارم

می ترسم از کنار کفش هایم

ریگی رها شود

آخر برکه خواب است

و خواب ماه می بیند.

 

 

خاک مرده

 

 

سخت است

اما راهی نیست

اگر می خواهیدر آسمانت شکلی نقش بندد

بجوش و بخار شو

دیوارهای جهان

نمناک تر از آن است که فکر می کنی

تلنگر سطری کافی است

 

آنگاه که خورشید از حوابگاهش بیرون می آید

از کیسه خوابت بیرون بیا

و از ابرها عبور کن

 

بی اعتنا به سایه های همیشه

از نور ماه

ردای بلندی حواهی بافت

برای شانه های عریانت

 

از ابرها که گذشتی برقص

و بدان

آخرین اواز

دست نیاقتنی تر از آن است که فکر میکنی

شب را بنوش

تا آخرین قطره تلخش

اما کوچه های آفتاب را از یاد نبر

پیچک های سبز دیوارهای نمناک را

 

بخوان

دریای یخ زده آب میشود

و پرنده سرما زده

لبریز از جنون پرواز میشود

 

گاهی هم واژه ای نمی چکد

تا سطری ببارد

و خطوط سیل وار تو را ببرند

آنگاه کشتزار بوی بال شکسته ی پرنده را میدهد

 

راه خودمان را باز می کنیم

شانه میزنیم به شانه های سنگی

بلند شو

تا از میان دود و فریادهای شکسته بگذریم

از کنار دست های بینوا

که بیهوده میکاوند خاک مرده را.

 

 

دیدار

 

 

جیب هایت را پر کن

از سپیده و آفتاب

وقتی به دیدار کسی میروی

که در گودترین جای شب

به انتظار تو است.

 

 

باران

 

 

جهان گوشه انباری است

من آن چتر

زیر گرد و غبار مانده ام

خواب باران می بینم.

 

 

شب کامل

 

 

چراغ را خاموش کن

سرتا پا ستاره ام

و به آغوشم بیا

بی ماه

شب کامل نمی شود.

 

 

 

سهم ما

 

 

این نرده بام شکسته

تو را به جایی نمی برد

خورشید دور است

و سهم ما

همین سراب هاست که می سازد.

 

پیرزن

 

 

روز ها از کنار ما می گذرند

گلوله کاموائیم

به انتظار پیرزن

تا بیاید و میل ها را بردارد

و چند رج

به رقصمان بیاورد

آنگاه روزها

آهسته از کنارمان گام برمی دارد

و بعد چند رج دیگر

تا رگ هایمان تمام شود

در دامن کوتاه سرخ او.

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :
 

ارسال شده توسط : سارا بهرام زاده - آدرس اینترنتی : http://www.sepehrsara.blogspot.com

شعرهای بسیار زیبایی خواندم با مهر و اندیشه. . . قلمتان برقرار باشد آقای چایچی.