شعری از رضا روزبهانی


شعری از رضا روزبهانی نویسنده : رضا روزبهانی
تاریخ ارسال :‌ 29 بهمن 00
بخش : شعر امروز ایران

سه اپیزود از شعرِ بلندِ "شدن"

 

 

"خیال باشد کاین کار بی‌حواله برآید"

 

ما حرف تنهای خدا بودیم
اشراق عشق در نت‌ سوراخ صفر
جمع نبودیم
کثرت نبودیم
بلکه سوراخ یگانه‌ی صفر
در قعر کهکشان سودا

صبر کردی تا شب از پیشانی گذشت
تا شک، پشت حدقه‌ی گردآفرید خوابید
نُت سوراخ را توی بیابان سفید نوشتی
بعد دروازه را گشودی و سهراب را به اندرونی خواندی
تا ختمِ سماعِ ستاره‌ها در کهکشان
باید سربازان را یک به یک از دروازه رد می‌کردی
یا کریم و یا کریم و یا کریم و بققو بق بققو

سر کتاب خفیه را بازکردی:
-می‌بینی
پرنده‌ در صبح، ذکر یاکریم می‌گوید
و شب آیت لطف خداست
تا در آن بیارامی و هورمون‌های عشق
از جوی اشراق فوران کند

. نقطه را از آخر هذیانت آوردم اول جمله‌‌ی خودم گذاشتم
که یعنی حرفت تمام؛
اما کدام جفت شیدایی
درهم فروشدنِ شب را که آیت لطف خداست بی‌خیال می‌شوند
که صبح
گوش جان به ذکر یا کریم و یا رحیم و یا رحمان پرنده‌ها و چرنده‌ها بسپارند.

سهراب شمع کنار بستر را کشت و بعد با صدایی که می‌لرزید: بکش پایین عزیزکم
زن در پنجه‌های اشراق معشوق پرنده ‌شد: یا کریم و یا کریم و یا کریم و اوووه مای گااااد

حالا نتِ سوراخِ بسته‌ی نقطه را از سپیدی دفتر برمی‌دارم و آخر جمله می‌گذارمش تا بعد.

-----

 

"چشمه‌های خون"

بخشی از شعرِ بلندِ "شدن"

 

ما تازه هم‌صحبت هم شده بودیم
یعنی داشتیم تابوت‌ چشمانمان را در قعر چشم دیگری می‌گذاشتیم
داشتی تازه به تناسخِ ابدیتِ روح ایمان می‌آوردی
که خون
در جوی جلوی خانه‌ی‌مان روان شد
چشمه‌های خون از گوشه و کنار خیابان جوشیدن گرفت
به یرلیغِ ابلیسِ یک‌دست

هنوز اولین چمدانم را توی کوپه‌ی آخر قطار نگذاشته بودم که جنازه‌ات را از قطاری که در سمت مخالف ایستاده بود  بیرون آوردی
من با تمام شهوتِ چشمانم صدایت کردم
بلند نمی‌شدی
چشمه‌های خون از یکان یکانِ کوپه‌های سمت تو فوران کرد

خواستم در تابوتِ هم‌صحبتیِ چشمانت آرام بگیرم که نهالِ خیابانِ پشتِ سر
سر در جویِ پر از خونِ پیشِ پایش کرد و زار زار باریدن گرفت

کیخسرو دست در تشت خون کرد و
مشتی از عصاره‌ی رنجِ بهتانِ پدر برآورد و به سمت خدایان پاشید
_: "این جرعه‌ی گران کوفتتان باد کوفتتان باد باد باد با با با" و صدایش در بنِ تراش‌های دامنه‌ی قاف لغزید و به آنی تماما محو شد
و بعد یک‌هویی در میان دنیایی از تن‌های پوک یلان و قهرمانان اساطیری
رویِ
تنهایی خودش تکیده‌تر شد و
عین روح خسته‌ی مایوسی
پاهایش شروع به
فرو
رفتن
در
سیاهی کرد.
عین سلطانی مقوایی که در آبش اندازی
در خودش فرونشست و
در انتها تبدیل به ورقی از درماندگی شد.

رستم بار و بنه و اسباب انتقام را روی زین رخش بست و
دهنه‌ی اسبش را به سمت زابل گرداند
به سمت شدن
دلاوران به تمامی هزیمت شدند

حتی در لحظه‌ی سفر یادم نمی‌رفت
که درخت نورس کنار خیابان‌
بر جوی خون ما خم شد و گریه ‌کرد
-----

 

"ما در عکس زیر باران گم شده بودیم"

صداهای جعلی
حرف‌های جعلی
کلمه‌های جعلی
جمله‌های جعلی
صفحات و کتاب‌های جعلی
معناهای جعلی
جای این‌همه های جعلی
کاش فقط یک حرف تنهای حقیقی بود
آدم‌ پوک

روح خسته‌ی مایوسی بودی
با دو پای رویاپرداز تنها
جز فرورفتن در سیاهی
امیدی در زمین برایت نبود
حتی با نوار طول و طویل عکس‌های رنگی در سرت
دست قهار روزگار
حواشی خط خطی
یعنی شیارهای کویری ممتدی
روی جامه‌ات کشیده بود
سرخورده در سلول انفرادی خود
صدای قناری‌ را می‌شنیدی
که از پشت میله‌ها
خاک را خانه‌ای می‌دید برای نماندن

آدم‌ پوک مقوایی
با پاهای بی‌رویا برای ماندن
با معناهای جعلی
با کتاب‌های جعلی
و مراکز ثبت اسناد و احوال جعلی
رد پاهای بی‌کفش
کفش‌های بی‌پا
پاهای بی‌تن
تن‌ بی‌سر
سر بی‌مغز
آدم‌ پوک سرگردان بی‌آرزو
که حتی آن‌طرف میله‌ هم صدای کلاغی را نمی‌بیند تا نقاشی کند.

داری در میان دنیایی از تن‌های پوک
روی تنهایی خودت تکیده‌تر می‌شوی هر روز
عین روح خسته‌ی مایوسی
پاهایت دارد به
فرو
رفتن
در
سیاهی عادت می‌کند
اگرچه صدای قناری مدام روی شیارهای روشن پیراهنش
سرریز می‌کند
سرریزی خون روز
بر پرهای تاریکی
قرمز هراسناک خشم
که می‌چکد از پشت رشته رشته‌ی گیسوان شب
جنگ سرهای بی‌صورت
صورت‌هایی که با مداد سیاه
نقاشی‌شان کرده
در جنگل بی‌پایان حرف‌های هذیانِ خیابان

از لای تمام حرف‌ها باید حرف تنهای تو را بردارد و
تابلوی صورت‌های ناتمام را توی ورقی بزرگ بپیچد و
بعد بین باقی اسباب و اثاث تبعیدیِ انباری بالای حمام قایمش کند

حرف سبزِ تنها به دهانت برمی‌گردد و
خون نجوشیده در رود رگانت راه می‌افتد تا به سواد شهر برسی
همه سودای حرفِ تنها را در دلت نگه می‌داری
تا وقت پیری که از سر دلتنگی به ده برگردی و از نو صحرا جوانه بزند
حالا تابلو را میان علفزار رها می‌کنی و از زیر سیاهی
پرنده‌ها یکی یکی و فوج فوج پر می‌کشند
پرنده‌های سیاهی همه حرف‌های بدوی هستند که در هزاره‌ها پیش از حرکت دستگاه چاپ
رنگ به رنگ
یله بر دشت و دمن می‌چریدند و با هم قول و غزل می‌گفتند.

تا حرف دلتنگی از دهانم نیفتاده برگرد

داشتیم با احمد و منوچهر و بهمن
به سنگ‌ها سکوت تعارف می‌کردیم، باران گرفت
مادر احمد زنگ زد که شب زودتر برگرد و
چندشاخه گل بگیر
بهمن گفت پیش از آن که چندشاخه گل بگیری کمی برایم فریاد شیری بخوان
بعد نفهمیدم چه‌طور بی‌ما در عکس زیر باران گم شد بهمن
منوچهر اما آن‌شب دست باران را گرفت و با هم به سلیمانیه رفتند
سال‌ها بعد خورشیدخانم نشانم داد از وقتی بهمن در عکس گم شد و منوچهر دست باران را گرفت و برای همیشه به سلیمانیه رفت، هنوز در عکس دارد باران می‌بارد و احمد به خانه برنگشته.
حالا که دلتنگیِ حروف در دلم خانه کرده مبادا برگردی
و خستگی عمیق جاودانگی که از دهان مرگ می‌آید

مرد صدای کبودش را میان بلوای خیابان مخفی می‌کند
پا سست می‌کند و دست پیر جاودانگی را می‌گیرد
تا بی‌عصا که میان جمعیت تلو تلو می‌خورد
با تنه‌ی جوانی نقش آسفالت نشود
سال‌ها پیش از آن
خورشیدخانم نشانش می‌دهد که وقتی احمد هنوز داشته گل نمی‌خریده تا به خانه برنگردد
در عکس، باران می‌باریده
اصلا تکلیف جاودانگی با این نوار چندهزارکیلومتری عکس‌هایی که در سر ما یکی یکی می‌آیند و محو می‌شوند چه خواهد شد

عین روح سرخورده و مایوس و خسته‌ای خودم را از لای غوغای خیابان بیرون می‌آورم و جلوی دکان قصابی به چنار جاودانگی تکیه می‌دهم
فریم‌های نوار یکی یکی از جلوی چشمانم رژه می‌روند
دست می‌کنم توی سرم و عکس خاصی را بیرون می‌کشم
داشتیم با احمد و منوچهر و بهمن
به سنگ‌ها سکوت تعارف می‌کردیم که خورشیدخانم زنگ زد: احمد دوپاکت وینستون عقابی بگیر و شب هم زودتر برگرد
بهمن گفت پیش از آن که شب زودتر برگردی کمی برایمان فریاد شیری بخوان
باران نمی‌آمد
احمد کتاب فریاد را که باز کرد "ما در عکس زیر باران گم شده بودیم"

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :