شعری از رحمت رسولی مقدم

تاریخ ارسال : 4 مرداد 04
بخش : قوالب کلاسیک
گاهی به ما اجازهی رویا شدن بده
ما را اسیر وسوسهی تاج و تخت کن
اما برای پر نکشیدن از این قفس
رویای پر گرفتنمان را درخت کن
ای ریشه میزنم ثمر نارسیده را
ای ریشه میزنم سر و شاخ بریده را
این چاپاره این تن درهمتنیده را
با دست باکفایت خود پنج لخت کن
ای تیزدستی تو بر این ریشه تیشه باد!
گاهی به ما اجازهی رویا شدن بده
ما با اجازهات همهجا سبز میشویم
یک حرف میزنیم و دوتا گوش میدهیم
یک ریشه میزنیم و دو جا سبز میشویم
از زیر پایمان که علفزار میشود
تا کشت و زرع مزرعه با گاوخیشتر
وقتی سر قرار بمانیم بیشتر
میایستیم چون سر پا سبز میشویم
پس بیشباد!... و عاقبت کار، بیشه باد!
در گوشهام نشستهام و پخش میشوم
در گوشیات صدای مرا میزنی توییت
شیرین من؛ زمان دگردیسی است و من
در صبح استحالهام از چای و بسکوییت
توی فروشگاه کسی داد زد: سکوت!
چون گوشگاه جنگل ما میکشید سوت
خود را به دار میکشم از شاخهی بلوط
خود را شلوغ میکنم از نوبت و بلیط
باری صف شلوغتری پشت گیشه باد!
دیگر به ما اجازهی رویا شدن نده
این قلب سبز، قالب یک سنگ یشمی است
خود را کبود میکنم از مشتهای تو
این کاشتن مناسبتی زیرچشمی است
خودجوش گفت با ملاء عام کرده اخت
در گوش گفت: عشق لطیف است یا زمخت؟
آغوش گفت فکر بکن: لخت لخت لخت...
تنپوش گفت لخت چه کشک و چه پشمی است؟
تنخاره گفت کاش مرا پشمشیشه باد!
بر پوستم گذاشتهام پشمشیشه تا
زخمت اگر عبور کند از منافذم
شاید محافظت شود از این لطیفه که
از حفظش از کنایه و تخدیش عاجزم
تا حیله با لطایف مزبور ضد شود
تا نطفهی مخالفتش منعقد شود
نوزاد آب و آتششان لمیلد شود
در ورطهی یگانگی جز تو هرگزم
باد مخالف است در اینجا همیشه باد...
آغشتهام به ویژگی جاودانگی
که درد، خارجم کند از هر جنازهای
تسکین من! نه واجد ممنوعههایی و
نه پیش روی رد شدگان از اجازهای
رخ داده لاعلاجی و تسکین نهفتهای
پروردگار مار در استین نهفتهای
تا پشت این نیاز نخستین نهفتهای
سمبوسهی دهان نو و جان تازهای
بوسیدن لب تو فدای کلیشه باد!
لینک کوتاه : |
