شعری از دبلیو اِچ آودِن
ترجمه: دکتر ایمان فانی


شعری از دبلیو اِچ آودِن 
ترجمه: دکتر ایمان فانی نویسنده : دکتر ایمان فانی
تاریخ ارسال :‌ 1 خرداد 94
بخش : ادبیات جهان

شعری از دبلیو اِچ آودِن که این روزها بی مناسبت نیست .

ترجمه: دکتر ایمان فانی

به یاد ویلیام باتلر یِیتس

 

در رکودِ مرگ اندودِ زمستان ناپدید شد.

نهرها، یخ زده، فرودگاهها خلوت،

برف، مجسمه ها را از شکل انداخته بود.

روزِ محتضر، آفتاب را می بلعید.

همه در این هم آوازیم،

که روز مرگش روزی بود سرد و بی آواز

 

 

دور از چشمِ بیماری اش،

گرگها به بیشه های همیشه سبز رمیدند،

وهیچ جویباری تسلیم وسوسه های دریا نشد.

و زبانهای سوگوار، مرگ شاعر را

از اشعارش پنهان داشتند.

 

ولی برای او، آخرین بعد از ظهر بود، که در قالبِ خویشتن می زیست.

بعد از ظهرِ پرستاران و شایعات.

ایالاتِ جسمش، سرِ طغیان برداشتند،

و میدانهای ذهنش خالی شدند،

و سکوت به حومه های حواس حمله کرد،

و از او، جز ستایندگانش چیزی نماند.

 

اکنون او، میان صد ها شهر پخش و پلا شده است،

و در برابر عواطف عجیب وا داده است،

تا شادی اش را در قلمستانی دیگر بجوید،

و در برابر قانونی بیگانه حساب پس دهد.

واژگان مردِ مرده، در رودِه های زندگان جرح و تعدیل می شود.

ولی در میان جنجال و جارِ فردا

وقتی که دلاّلان چون و دیو دد در بیشه ی بازار بورس می غرّند،

و مستمندان به مِحنتشان با متانت عادت می کنند،

و هر یکی در تار و پود وجودش مجاب شده، به وجودِ اراده ی آزاد،

چند هزار نفر در فکر این روزند،

همچون روزی که در آن کسی کاری، مختصر متفاوت کرد.

همه در این همداستانیم،

که روز مرگش، روزی بود سرد و بی داستان.

 

 

تو هم چون ما ساده بودی :  سپس آن موهبت تو را برکشید،

از میان خاله زنکهای توانگر و تباهیِ جسم و از میانِ خودت.

ایرلندِ پریشان احوال تو را شاعر کرد.

ایرلند هنوز، پریشان است در حال و در هوا،

مگر از سرودن چکار می آید؟

 سروده ها می مانند.

در درّه های تکوین، آنجا که مجریان،

هرگر نخواسته اند تاگردابها را بگردانند،

و در مزارع انزوا و تسلیتهای سرسری در مانند.

سروده ها بیش از شهرهایی که  باورشان داریم

و در آنها می میریم، می مانند.

سروده ها به این کار می آیند.

دهانهای جاودان

 

خاک، مهمان گرامی ات را در بر گیر.

ویلیام ییتس از نیک و بد اندیشه کوتاه کرد.

بگذار تا کشتی های ایرلند، خالی از اشعارشان،

در رگِ رودها لنگر اندازند.

 

سگهای اروپا همه، از ترس بختکِ تاریکی به زوزه افتاده اند.

و ملتهای در قید حیات، منتظر و منزوی در کینه هایشان،

از هم جدا مانده اند.

 

 

قیافه ها داد میزند که خِرَد،

بی آبرو شده است. و دریاهای افسوس

در چشمها یخ بسته است.

 

 

 اکنون تو ای سخنسرا، ردّ این راه را بگیر

تا قعر شب و با صدایی سرکوب ناشده،

مُجابمان کن به مسرّت.

 

در مزرع مصراعها زراعت کن،

و در تاکستانها خوشه های خشم برویان

از ناکامی بشر

در خلسه های رنج

 

و در شوره زارِ دلها

چشمه های التیام و آشتی بجوشان

و در زندانِ روزها

به آزادگان، آفرین گفتن بیاموز

 

 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :