شعری از حمیدرضا اکبری
تاریخ ارسال : 2 مهر 89
بخش : شعر امروز ایران
در زندگي خياباني ام مي چرخم
نزديكم مي شوي
خاطره مي شوم
از ياد نبرده اي !
جاده كوتاه نمي آيد
كنار خودم مي ايستم
هنوز از من نگذ شته اي
نزديكتر دور مي روم
خيابان از شمارش افتاده است
مي چرخم در زندگي خياباني ام
كنار درختان برهنه
كه قبري ندارم
تا وصيت مي كنم
منتظرم !
با دو قاب خالي چشمانم حتي !
اهواز -1387
اولين انسان را وحشي مي بينم
نعش ام افتاده
نفس گير مي شود
سر بالايي اين خواب بريده
بوي تمامي اين ساعت
اولين انسان را وحشي مي کند
خواب هم
از من بيرون نمي زند
پخش مي شوم در گلوي آهکي !
امشب کسي ته مانده هاي مرا جمع مي کند ؟
دستم در کوچه مانده
کوچه دستش را پس مي دهد
اما جوري چاي مي خوري
که 22 بهمن است !
رگها ريخته اند در خيابان
تا دستم در کوچه ات مي ماند
شايد سرم در برگي از تاريخ
براي شاعر شدن نماند .
1387 –اهواز
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه