شعری از حسین یلوجه
تاریخ ارسال : 26 آذر 04
بخش : شعر امروز ایران
خواب نگذاشت شعری بنویسم
که از دستهات آمده
بر شانههایم نشسته بود
با سنگینی این اندوه
انبوهی درد از سراغم
تو را می گرفتند
چراغی روشن نبود
و تاریکی نام غریبانهی غربت را
به سوگ نشسته بود
کلاغانِ در حوالی
باری بر دوش درختان بودند
و آسمان آنگونه که میخواستی آبی نبود
برف بر دمادم بهار باریده
و شکوفهها را
به عزا نشانده بود
که گویی خواب آخرین سنگر بود
برخاستم من از خواب
برخاستی
در هم پیچیدیم
در هم تنیدیم
در هم جنگیدیم
دیگر نه سراغی از ما نبود
نه تیتری در روزنامه
اگرچه "بود" فعل درستتری بهنظر میرسید
اما جنگ اثرات خود را داشت
نابودی مرگ را پس میزد
و واژههای ناهمگون
از زبان پرندهای
بر شقیقهی تفنگی مینشست
هر بار که برمیخاستیم
پرندههایی از آشیانشان
محو میشدند
هر بار
اما
تو از شعرهایم رفته بودی!
| لینک کوتاه : |
چاپ صفحه
