شعری از حسین نامجو
تاریخ ارسال : 26 آذر 04
بخش : قوالب کلاسیک
تا اسمت از دهانم بیرون پرید، یک آن
در کوچههای این شهر پیچید عطر ریحان
چشمم به چشمت افتاد، گل داد گونههایت
آغاز شد بهاری در نیمهی زمستان
خندیدی و جهانم رنگ ترانهها شد
پنهان شد اشکهایم در تار و پودِ باران
دستان تو به غیر از بوی وطن نمیداد
با تو نفس کشیدم در پیچ و تابِ حیران
گفتم که بی تو هرگز... گفتی که بی من ای کاش...
فکر نبودنت شد مانند حکم زندان
با من بمان و نگذار، یک پیرهن بهانه
از حسرتت بسوزد در آرزوی کنعان
پیچیده عطر عشقت در کوچههای این شهر
مانند من اسیر است ، هر کافه، هر خیابان...
| لینک کوتاه : |
چاپ صفحه
