شعری از ح ط لاهیجی
تاریخ ارسال : 14 مرداد 95
بخش : شعر امروز ایران
تو ﻣﻲتوانستی بسیاری چیزها باشی
ﻣﺠﺴﻤﻪی سپید ِ فواﺭﻩای
روبروی کاﻓﻪای کوچک در ساحل مرمره
ﺻﻠﻪی صدای گرﻓﺘﻪی ساز ِ یک دوﺭﻩگرد
در کوچه ﭘﺲکوﭼﻪهای پروجا
انعکاس ِسیمای تابناک ِ زنی در اسوان
که سوی آفتاب، آغوش گشوده است
ﻣﻲتوانستی نقب بزنی به قلب تاریخ
با من مقابله کنی،
تزارین ِ روس باشی
صلح کنی با سرانگشتان ِ نادر ِ من
که شعرهای جهان را فتح ﻣﻲکنند
ﻣﻲتوانستی قلب ِ مدیترانه باشی
بطن ِ غلتان ِ اقیاﻧﻮﺱﻫﺎ شوی
با جزایرم، کنار بیایی
و گاه
مرا غرق کنی در خود
چنان که به آفتابم روی ﻣﻲآوری
سرﻣﺸﻖهایم را ﻣﻲدزدی
و تراﻧﻪهایم را
ﺑﻲتاب ﻣﻲکنی
ﻣﻲتوانستی بیدارم کنی
باباطاهر ِ دﺳﺖهای تو باشم
بمیرم در چهار مصرع ِ پاک و
دیواﻥها را،
مقهور ِ ﭼﺸﻢهای گوﺷﻪدار ِ روستاﻳﻲام کنم
تو ﻣﻲتوانستی بسیاری چیزها باشی
ماه ِ نخشبی
که بگیرمت با دو دست
رسول ِ قلب ِ ﺗﻬﻲدستان ِ عالم شوم
تو، تو، تو
تو ﻣﻲتوانستی مرگ باشی
در ﮔﺎﻡهایت محاﺻﺮﻩام کنی
با تو دوئل ﻣﻲکردم
جایی در دشت ِ تاتارها
که افساﻧﻪهایش از نوک ِ خنجر
به قلب
نزدﻳﻚترند
تو ﻣﻲتوانستی زندگی باشی
باورم کنی، در ﻓﺼﻞهای مردود
و روزهایی که از ﭼﺸﻢهایم، سر ﻣﻲروند
اما نه، نه
تو تنها یک چیز هستی؛
لیوانی شکسته در ایوان
که از تکرگی پاییزی
برجای مانده است
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه