شعری از بهزاد خواجات
تاریخ ارسال : 19 اردیبهشت 90
بخش : شعر امروز ایران
چیزی تازه
باد چیز تازهای است
وقتی که آن روز در لیلای دل شکسته
لبهای سرمدیام را سردِ سرد یافتم
و دریا از کنار خودش فروتنانه گذر داشت
زیر لب یک نفر گفت :
چیز تازهای است باد !
شکوه سلیمانی در باشگاه قوی سفید
در جست و جوی کلیدی است
که در باز بشود
و تو با یک روستای بالقوه
فوت کنی به شعلههایی که اجازه دادم
موهای پیری من باشد ،
رملِ چکیدن شیر
از گونههای برفیِ تو
که هنوز هم گربههای خانهی ما
موش میخورند و نشمهی عقاباند
پیراهن ما را پر کردهاند از تن
و با ناله هایی ازلی، عملی اجازه دادند
که پیر عهد خود باشد
شیخ صنعان و ...
نگاه کن!
باد انقلاب نا مرییاش را آورده
ریخته در جنگل
تا ببینی که چنارها
با چه شتابی زندگی کردهاند
و با چه شتابی ، کوه ها
آمده اند به سلمانی بادها
در حالی که من اگر بودم –که نبودم –
تنها با تقلبی برکف دست
تن میدادم به تولد
اما چیز تازهای است باد
او که سلام کرده، هرگز نرسیده
و رفتگان همینجایند .
پیمانه بالا میبری
و بد مستی ارواح ، گوشت میآورد
به مارکز میگوید : بنویس!
یا مثلن جنین آمده به عشق پُفک
با هزار تقلا از دل مادر در میرود
با پاک کنی عنداللزوم...
و حالا من که نوشتههایم در باد
هی گم میشود ، هی پیدا
و میگویم : برای بوسیدن
تنها به کار نیاید لب ،
بایدکه بوی شراب
از تخم مرغ و خرمهره
و در همین راستا ، ارضای زمین
با نفت و چشمهی جوشان
تا چنار حس کند که در باد
سومین وظیفه را به انجام رسانده
و بنویسم :
پشت فردا ، فرداها
دیروز است ، دیروزها
بادِ وزنده در لیلی و مجنون ،
چیزی تازه
که اسم خودش را نمیداند- اما
اجازه دادم که این جا ، بیجا
پیراهن خوک در آورده ، بو را بپوشد
چیزی تازه را...
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه