شعری از بهزاد خواجات
تاریخ ارسال : 2 مهر 89
بخش : شعر امروز ایران
شب خاموش
که درست در آستانه ی شهر ایستاده باشی
و تورم های این شب خاموش
نگذارد که پا بگذاری
به یکی ازپنج شنبه های مردم خوشبخت .
اما تو در این شهری
در یکی از خیابان های اول و آخرش در مه ...
در خود و در خود و در خود نشستن ، دویدن
که زنی ناگهان
بخورد به صورتت با آن پیراهن جگری
و همین طور خون و استخوانی
که گفتی : پروردگارا رخصت !
و دارد با دوچرخه ی خود ...
خانه ی من این جاست
و عصر این شمشادها
که نفس نفس از خود بازگشته اند
نمی گذارد که راه را گم کنم .
پس بادها را نگه داشتیم
تا دست بساییم بر تن خویش
و اعصاب درهم شهر را
- در بازارهای شلوغش –
دانه دانه دوباره بچسبانیم بر کاسه ی تنبور
اما شب شده بود
و من ایستاده بودم بر آستانه ی شهر
که جنازه ام ناگهان در اتاق کوچکی یافت شد
در یکی از پنج شنبه های دویده به جای من
با زن !
و بالاها ، آن بالاترها
دوچرخه ای گیر کرده
در چرخ دنده های ملکوت .
هفت بچه در شمردن خود
هفت بچه کم آوردند ....
قصه های این شب خاموش ....
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه