شعری از بهزاد خواجات
تاریخ ارسال : 27 آبان 00
بخش : شعر امروز ایران
من از همهجا آمدهام اما به هیچجا نمیروم
کوچهها برای عابرانی که بالِ گُلبهی دارند
محیط امنی نیست
چنان که زبالهگرد پیر را باید میکشاندند
به کتاب فارسی و نه کتاب بهداشت
اما نکشاندند
تا من دست کم بیاورم برای اینهمه بچه
که در شیشههای الکل به دنیا میآیند،
بزرگ میشوند و میمیرند بی آنکه خود بفهمند.
پس تندیس سپید دودخورده سرانجام نشست
و به پشت سر نگاه کرد
میگویند غروب بود،
میگویند که کسی دیگر او را ندید
میگویند به جیزه رفت
و میگویند که اصلن تندیسی آنجا نبود.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه