شعری از بهار الماسی
تاریخ ارسال : 27 آذر 94
بخش : شعر امروز ایران
جاودانگی
برج جوزا
برج باد
طالع مادرزادِ ذات من بود
که گهواره را بر نبض من گشود
و زاده شدم
دُرواره در کف دستها
در تابهتای نفسها
لابهلای لبخندی ماورای دو پستانِ ترد
که مادر بود
انگشت اشارهای
که مشت پارهام بدان حلقه خورد
زاده شدم
و این شروعِ شبههی من بود
به گاف زندگی
که زنده بودهام
به کرات
خنده را
و ذرات لغزنده را
دمیدهام در دانهای
که گُل، مخفف جاودانگیست!
جاودانگی!
چه تلخ میگریست پدرم
بر قبر انکیدو
- بر آستان دری که کوبه ندارد-
آنقدرها گریست
که آب انوشگیست
این شراب انگبین که در رگهای من جاریست
نشان به آننشان که مورگهای من خالیست
اما برج جوزا
جان هفتصد مردهزن یکجاست
من موهای هفتصد مردهزن را میدهم بر باد
بر جوزایی خرداد
نشان به آننشان که کسیاینجاست
کسیاینجاست
که بازوان زنانهی منرا
با استخوان شب قلم زده
تا سیسمونی کودک قرنها
طبق
طبق
بر شانههای من علم شود
این شیر که میدوشید
این شعر که میجوشد
از سینهی من نیست
از کابوس کولیان قفقاز است
قلاب بند نافشان
پیچیده به حلق من و
تیر میکشد
جای خالی حلقهی دستم
تیر میکشد
جای خالی حلقهی زحل
پردهی حلقهی زحل، که باکره نیست
این سکوت که میشکنم
از نالهی من نیست
این کِلکِل آواز است
این اطوار آکلهایست
که دامن به باد میداد
تا کام خسروان شهر را شیرین
این بار که میکشم
از فام لولیان بدنام است
این جزای ارقام است
از جاودانگیست این
جوزای فرجام است
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه