شعری از باران محمدی
تاریخ ارسال : 22 مهر 99
بخش : قوالب کلاسیک
غروب بودکسی مثل من تشنج داشت
مسیر خانه به کفشش درازتر میشد
کسی از آنور گوشی دوید تا برسد
که زیر پاش گسل داشت بازتر میشد
غروب بود صدای تو بود، توی زمان
که در قبیله ی من رسم شکل ها مُد بود
و در قبیله ی من دود ها صدا دارند
که در قبیله ی من رسم عشق نا شُد بود
در انعکاس خودم روی درب کابینت
زنی که صورتکش روی جسم براقی ست
به دست و پاش گره خورده موی فرداری
سرش رها شده از او شبیه یک یاغی ست
به شب اجازه ی تاریک تر شدن می داد
به لطف سیلی محکم کبود تر می شد
صفی که بسته به پایش قدم زدن ها را
که پشت هر در بسته نبود تر میشد
و گوش خانه پر از حرف های او بود و
کنار کتری در حال جوش قُل میزد
دو پاش روی شن و ماسه های ساحل ماند
و داشت از خود خانه به کیش پل میزد
کسی قدم زده آنجا کنار یک ماهی
در آب های خلیج بنفش و لیمویی
بغل گرفتن جغدی دو کوچه آنورتر
که مانده در سبد آخر اتو شویی
و فکر برج بلندی درون لی لی پوت
که پله هاش به سمت غروب راه افتاد
به فکر ماهی کوچک به روی انگشتش
که توی تنگ به سمت جنوب راه افتاد
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه