شعری از ایرج ضیایی
تاریخ ارسال : 29 اسفند 00
بخش : شعر امروز ایران
آسمان خاموش است
گفته بودم دره دایره نیست
شاید جاده بشوی
راهت را گم کنی
آفتاب اما کوچک نمیشود در دهان دره
کوهستان کِش نمیآید در پوست
رودخانهای که از کنار افعی میگذرد
دهانش پُر از سنگ است
سنگ سنگ سنگ
سنگی پرتاب شد
کوهستان تکانی خورد
علف و آفتاب و جاده
از دهان دره گریختند
خواستم عزایم تازه کنم
طلسم بنشانم بر دهان و دندان افعی
افق تازه کنم از دره و رود
اوراد بگشایم از کمرگاه کوهستان
بروم به غار نخستین
من اما پرت شدم از گُردهی افعی
با رود آمدم
با دهانی پر از باران
چشمانی پر از کوهستان
صدایی پر از تات و تالش و گیل
با قایقی افتاده بر ساحل انزلی
با زنبیلی پر از گردنهی اَسالم
با خطبه خطبه خطبه سرا
عنبر عنبر عنبران
دیدم قلعهبانان قلعه رودخان
نشسته بر آخرین ردیف پلهها
سرگرم بازیِ هفتسنگ با ستارهها
ما با آسمان تماس گرفتیم
دیدیم پُر شده
از نگهبانان قوی و شهابها
اما اکنون هر کس گوش بسپارد
سنگی در کمین خود یابد
گفتم عصر بشود شد
آفتاب از دایره بیرون برود رفت
رفتم نشستم بر سکوی سنگی دروازه هشتبهشت
سال یکهزار و سیصد و چهل و چهار
کلون دروازه را لمس کنم
صدا در هشتبهشت بپیچد
نگهبانان قزلباش دروازه بگشایند
ناگهان غبار در آسمان اصفهان برپا شود
زایندهرود بلرزد
امپراتوری در تختگاه صُفه رها شود
شاهد دفن مردگانی باشم که نمیشناسم
چارسوق چهار پاره شود
بخورند مردمان گربهها و سگها را
پاره پاره پا دهند دخترکان
خونابه شود برگ به برگ
گلهای سرخ اصفهان
اشیا سرنگون شوند
آخرین پادشاه در قلعهی الموت
به تماشای جفتگیری شتران بنشیند
آسمان در چاه بنگرد
هفت سنگ در چاه درانداختیم
چاهِ ظلمات زلزلهخیز بود
سنگها از آسمان دشت ذهاب سر درآوردند
ما با سنگ تماس گرفتیم
رگههای زغال گُر گرفت
ما با دریا و نهنگ تماس گرفتیم
یونس در ساحل اقیانوس عاشق شد
ما با رعد تماس گرفتیم
صاعقه به کوهستان زد
سیمرغ آبستن شد
آتشفشان در آستانه کائنات رُمبید
ما با کوه تماس گرفتیم
کوهها شکافته شد
سنگباران آغاز شد
سنگ سنگ سنگ
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه