شعری از امیرحسین بریمانی


شعری از امیرحسین بریمانی نویسنده : امیرحسین بریمانی
تاریخ ارسال :‌ 23 اسفند 94
بخش : شعر امروز ایران

فرجام لحظات

میشا خاطره ات پابرجاست

چون میخ های آهنینی که از مَکِشِ گرداب         نجَسته اند

و از جای جای کوه نجنبیده اند

 

در دوردست دشت

اسبِ آرامِ روز

از خاکستری شوم چمن ها به تاخت می گذرد

میشا از طناب های نامریی ماه

شمعدانی های سیاه آویزان اند

اسب ها که می گذرند و سرعتشان وحشتناک،

طناب ها تکان می خورند    در باد

آنگاه میشا آنگاه جهشِ ستیغِ میخ

تنت را هدف نگیرد

 

کوه راه می افتد

اسب دورش چرخ می زند و شیهه می کشد

کوه دیده است که

اسب احساس کرده بود:

یک طرف طناب جایی گمشده

و آسمان را نمی بینیم

میشا درخت پابرهنه با خاک چه دارد بگوید؟

همانطور که میخ و کوه از اطراف، طناب را می کشند

و اتلافِ وقت می کنند

و همانطور که فرجام را به یاد نداری

مار زخمیِ سرنوشت بر دایره هایی شعله ور

تن آزرده ست

و گسترش تیره ی ابر

خطوط باریکِ خورشید را     به دام می کشد

میشا اینهمه سوار بر اسب کجا می روی در شب؟

ای سحر خاطره ات پابرجاست          تو کجایی که

با سینه ای فراخ از حفره های خالی میخ

بر زمین می کشند مرا

میشا ای صبح برهنه                   با طنابی رفته ام

 

هر روز که از خواب بر می خیزم

پس از لحظاتی کش دار

و در لحظه ای به راستی رعب انگیز

می اندیشم که هیچ به یاد ندارم

ناگهان         ظلمت

فرو می نشیند و حقیقت در افنجاری بر ذهنم

پاشیده می شود؛             سریع و غمین

 

باری دیگر خودم را و جهان بخاطر تو به یاد می آورم

میشا! روزها        لحظات روشنی و نور            دیر دیر می گذرند

کند می گذرند و کندیِ چاقویی باستانی را

بر ماتم ذهنم احساس می کنم

چراکه هر لحظه ی روز   به قدر تمام تاریخ می گذرد

و من بر صندلی فلزی ای نشسته ام

تو را در یادم می پرورانم

هرگز درخشش حضور تو را

نباید فراموش کنم

 

در اتاق حرف هایی که حتما به یاد نداری

زنده اند و گیج می زنند

میشا! حروف؛    آن پازل های حرف های تو

در خانه پراکنده اند

با اینکه موضوعیت ندارد اما باید چون همیشه اشاره کنم که:

نیک می دانستم

بسیار نیک می دانستم و بر من روشن بود

روزی چوب رختی لباس ها     لباس های  تو را گم می کند

و خانه تو را                     قدم های پریشان تو را گم می کند

و من تو را کلا گم می کنم

حالا همگی دست و پا می زنیم

همگی دست و پا می زنیم میشا

 

برکه از صحرا سرشار است

خط رحیل سرخ بر کویر

کوران غبار در صحراها و در کویر

میشا با یک انگشتِ کوچکت، خاک را بزدای

و البته این ها غرولند و انتظاراتی بیهوده اند

بیهوده ایم

باران جز به معجزه ای بر صحرا نمی بارد

 

اما من نگران موهات نیستم

رهگذران سنگسار شده              ترسیده و خوف کرده

که دستی به سینه شبنم کنار فواره نمی سایند

یا اگر می سایند هم بگذارید در خیال خودم باشم

راستی فردا بود یا سال ها از آن روز گذشته است؟

 آن روز که قلبت کنار و هم ترازِ آفتاب

می تپید

از مغرب ماتُ مبهمِ رویا آمده بودی میشا

یا اگرنه       بگذار تصویر خوشی از تو به یاد داشته باشم

دست کم بگو در این عصرهای بدطینتِ خسته

از شتاب عقربه ها کم نمی آورم

ولی از شواهد معلوم

کم آورده ام

و دیرتر از عقربه ها می گذرم

و شب نمی رسد

و شب خیلی دیر می رسد

آنوقت که بسیار از دیروقتِ قرار ما گذشته است

 

با این حال        چاقوی کند ظهر را نیز تاب خواهم آورد

شب هنگام               میشا شباهنگام

با سرمه های لب تیزِ رویا چقدر خوش می گذرد در خیال

در خواب               در بیهودگیِ شادناک که حالا در آن مستقریم

بلبشوی یاس ها زیر خیمه ی سر به زیر نسیم

لاله های گوشَت را

گیاهان، شبنم و شبدرهای وحشیِ فروردین

قلقلک می دادند

به یاد می آوری میشا؟

گل های ماگنولیا مثل بچه هایِ سرِ ذوق

روی ارتفاع خاموشِ ساقه ها سر می خوردن

بعد روی لپ هات گل مینداختن

برای فراموش کردن همه اینها

اراده ای از سنگ باید داشت

 

یا لحظه ای دیگر: بر ماسه های گرم

نشسته بودی و رمق دریا را به چشم هات خو می گرفتی

از گلوت خنده لای بازوهات می ریختی

و من کنار تو بر ماسه آرمیده بودم

که یکدفعه

یکدفعه که

دفعه اول بود و با حفظ سمت آخرین دفعه

که آهو نخرامید            ببر از جای نجست

عقرب اومد

گونه هاتُ بوسید

و چنگک هاش سینه ساحل را می خراشید

در دوردست      در غروب

دست تکون می دادی

و خورشید شروع به قایم باشک بازی کرد

شب چنین پدید آمد

 

از تمنای چندمین ابر، دستم در تن پوش آغوشمان

(که سکسکه ی بستر بود و حریر نازک آبی بر دیوار)

جا ماند

بالن سوراخ هیچوقت معلوم نیست به کجا نشست

تو را به رخت دریا کرد و عروس مرگ؟

یا به روی تک مناره ی لغزان، رها؟

میشا هیچ چیز شفاف نیست

قرنی پیشتر                  چند سال قبل

(چقدر بر من دیر گذشته است

چقدر دیر از من گذشته ام)

تو را به حضور مرتعش سرخ در گلوت اشاره کردم

و ارتعاش سرخ به من غریب بود           چیزی نهفته در آن بود

حجم دایره ای سرخ،

 که در غروب کذایی در آسمان          رها کردی

و غروب   چنین پدید آمد    و لحظاتی بعد آنچنان که گفتم شب فواره زد

 

نه اینطورها هم نیست

پروازِ ما از نخستین پلکان مومی ابر

مسموم نبود

اندک چیزهایی که بر من شفاف می شود ،      گذرا،

هنگامی بجا است

تا به تقدیر گلایه کنم

از تقدیر کینه ای در قلب تکه پاره ام             بپرورانم

و البته از پرورش رویاها باز نمانم

اما هیچ تیغی دوبار انگشتت را نمی گَزَد

بالن سوراخ بر فراز کوچه های شهر درنگ می کند

به کجا خواهی رفت؟

 

وقتی امواج با من وداع می کردند

تا به کرانه ای دیگر تاخت گام برانند

جز پرده ای سیاه در آسمان چیزی نبود

چند نقره ی داغ            شکمگاه لاغر شب را می سوزاند

و گلبانگ نعره ی تو از قاره ای دیگر

به گوش می رسید             از ذهن من می تراوید شاید

شاید از ذهن منی می تراوید      که سالها دور رفته بود

آنگاه امواج دورشونده نعره بر آوردند:

"غرشی به جاست این

تا تبلور خواب در آلاچیق پوشیده ی نور

سینه کشِ مهتاب را نیفروزد"

مهتاب شکل دیگرگونه ای از           ارتعاش سرخ توست

 

فردا که بیدار شوم

دیگر تو را و خودم را        به یاد نمی آورم

پرسش راستینم را اینک باید از تو بپرسم پیش از فردا

تا بهانه ای برای به یاد آوردن در لحظه ای به راستی سترگ نداشته باشم

پرسش راستینم یک بار و برای همیشه

برای همیشه و یک بار تا ابد پاسخ گوی:

شباهنگام در لحظات سُرنایِ سگ و نعره ی شغال های حریص

پشت کدام پلکت خواب می بینی؟

در پرده ی سپید که مشرقی را از افول مهیب

ندا داده است

یا پلک غربی ات که دروازه بسته کاخ زیبنده ترین پادشاهان فروتن است؟

نیک به یاد دارم

از هردو چشم ات آواهایی به پا بوده است

و حالا چه کسی می شنودشان؟

انگار در صور خواب، هفت پادشاه برای تو می دمند

و پاسخی نیست.

 

میشا من اما با دو پلکم خواب می بینم

حفره ای در صورتاشیا

مرا راه به جایی جز تو نمی برد

و جزیره  از هر سو در انتظار بازگشت امواج      می سوزد

من تمام ساحل ها را گشته ام

امواج را از وداع چه سود؟

 

یادآوری چیزی در میانه های کوره راهِ شب،  در بستر:

ملچ مولوچ کنان کتلت سرد شده را از دندانه های دندانت بیرون می کشی

تا چراغ رومیزی را که خم می شوی تا خاموش__

مواظب بودم خوابم نبَرد

 

در دهکده ای دور                بالایی بود

بر بالا                 تپه ای

بر تپه                مهی

در مه               کلیسایی

فانوس بدست کشیش از کلیسا بیرون آمد

از مه              از تپه            از دهکده             از دور

به دورتر رفت         به دریایی متروک

که امواج آن فسرده اند

رفت بدنبالِ __؟

ساحل گفت: چیزی نمی دانم

فانوس بر صخره جا مانده است

 

و دست های متین تو که ساختمان کلیسا را به زنگ ناقوسی

ویران می کنند

بر گونه هایم نشسته اند

فانوس بدست در خودم حلول می کنم

کشیش پس رفته است

در تپه تنم نیست

می گویی: چیزی نمی دانم

و به خواب می روی

پنهانی از خانه بیرون می روم

آه ای امواج فسرده

کشیش را پس بیاورید.

 

 

بازگشت به هوشیاری:

میشا به حسرت تنم ببار

بر تارک سپیده دم

(قسم که شب را چشم نبسته ام)

سخت گامی به سوی آفتاب بر می دارم

پس از چندمین وزش نسیمی آزاد پرواز

این بار از تصلیب یادها و لحظات باز خواهم آمد

و امواج از سقف بر اتاق فرود آمدند

و خروشیدند:

"هش دار که شب هرگز فرو نکاست"

و از همان راه بازگشتند

میشا اتاق بوی برهنگی حرف ها می دهد

فردا هیچ به خاطر نخواهم آورد

و این کذبی بیشتر نیست

 

 

جمع بندی:

در فرصت های کوتاه            بوسه های کوتاه

حرف های زیادی از یاد می روند

بزرگراه خلوت             بلوار صبح

تند می گذرم

درخت  تیر برق                 درخت  تیر برق

از آنجاهایی که گذشته ام          همگی مرا تا آنجایی که به گناه می رسم

می نگرند

سنگی نحیف و بّران دریا را ورق می زند

هر ورق فرصتی کوتاه می آفریند

سوار امواج همه را یاد می آورم:

ارتفاع های کوتاه               پرتگاه های کوتاه

برای آویختن ساعتی عظیم         کافی نیستند

شتاب خورشید،

چشم هامان را تنگ کرده         بوسه هامان را کوتاه

هیچ کدام برای هم کافی نیستیم

تحقیرِ تیر و درخت برای سرعت من کافی نیست

 

بلوار به ظهر رسید                    من به ستاره

سنگی پرت می کنم

که دریا را ورق بزند

تا یاد اتفاق های به ندرت بیوفتم

دست ساعت از سرعتِ ستاره کوتاست

هنگام فروزش خورشید

یخ ها می شکنند

و برکه ها در هم می آمیزند

تا شب وقت زیادی باقی نیست

فرصت های کوتاه                آمیزش هایِ __

ساعت های گناه آنقدر تند می گذرند

که دارکوب های مصنوعیشان به نفس نفس افتاده اند

و وقت دیدن جهان،

برای دارکوبِ مصنوعی    کوتاست

وقت صعود ستاره           بدرود مرا بشنو

بلند پریدنم به ارتفاع را در انفجار فرشته ببین

لختی دیگر       با فواره بجوش

و به یاد دار تا ابر پریدنت          دیداری کوتاست

وقت از ساعت خواهد گذشت

و گل بوسه های در خاک را رقم می زنیم

 

 

پیوست:

میشا یادواره انگشتان معصوم تو

آن ده آبشار هول انگیزِ عشق

آبراهی عمیق بر دستانم کنده اند

سنگلاخ ها با نوشته هایی آرام و یکدست

از فخرِ عظیمِ امواج مرمرین

می جوشند

و مجسمه ی طوفان را شکل می دهند

که اتفاقی جز پرخاشِ عطر تو نیست

 

قدیسک با بازوانی از زنبق ها در باد

فریادم می شنوی؟

آنگاه که تجسم سرد پریشانی تو

انهدام تحمل است

و غروب

قطاری با دود سمی که نزدیک می شود

میشا

ای زیبنده ترین حلول کینه در فریادِ باد

طوفانی پدید آر

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :
 

ارسال شده توسط : بهار - آدرس اینترنتی : http://

درود و آفرین بر شما شاعر بزرگ، با آنکه شعری بلند بود اما تا آخر برای خواندنش نفس را در سینه حبس کردم و البته اندوه عمیق حاکم بر کلمات شعر تا آخر همراه بود
به امید دیدن اشعار شما در آینده.