شعری از امیر نعمتی
تاریخ ارسال : 19 بهمن 96
بخش : شعر امروز ایران
از فصلهای نامعلوم
به انزوای تا فنجانها
از چند قبضه دلسختی
تا شب
که روز میشود از درد
که هیچ عطر ناچیزی
حکایت رنگپریدگی را بطرز ممکنی
از جان بیرون نمیکشد
طاقت میشوم
در فاصلهی دو خواب
که دستها از برجستگی میریزد
نیمی از من باید تلخ میشد
و نیمی دیگر در روستایی در شمال
به لکنتی در سایه تیغ میزد
و میبایست با خودش
خویشاوندی میکرد
راستی
تا کجای محوشدگی
این مدام به تغییر خواهد افتاد؟
بیخوابی تا کجای ملحفهام دست میبرد
و عریانتر از زخم
به کنارهها منتقلم میکند؟
من از دایرههایی که عریان
در سرم میچرخند
به ساعت مچی خوابرفته در کشو
به تنی که مرا از پیراهنم
از دیوارهای کاهگلی و بوی برنج سوخته
جدا کرده است
کنار نیامدم
تاکام بگیرد این اتاق از ملالت بی تختی
از ستارهی سوختهای که
حوصله شد از انفصال
تا مرا به ساحل بکشاند
انگار سالها زنی با خط اریب ابروهاش
با فاصلهی معلومی از ریشههام
گریههایش را به صف میکرده
و در فروکش من
جایی میان تولد و شیون
دنبال رفتههای خودش میگردد.
و من در اختصار اتاق
به شباهت درد با صورتم
که روزی از هذیان گلوی زمین هم
بزرگترخواهد شد
فکر میکنم
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه